رمان THE EDICTION
ادامه پارت هشتم رمان THE EDICTION(اعتیاد)
+بلخره بعد ۶ ماه تونستم بخندونمت... پوزخند های مسخرت نه ها لبخند... یه لبخند قشنگ و واقعی.
دستم را روی لبم گذاشتم. راست میگفت قفل لبانم را شکسته بود آن هم بعد شش ماه... به قیافه خوشحالش نگاه کردم که نفسی آسوده خاطر کشید و به دریا نگاه کرد و رو به آن گفت:
+میبینیییییی بلخره تونستم بخندونمش. گفته بودم که میتونم...
متعجب به نیم رخ جذابش خیره شدم. او همیشه عجیب بود؛ عجیب ترین آدمی که میشناختم و این کلامش برای من عجیب تر و عجیب تر از آن، قطره اشکی بود که بر صورت خندانش غلت خورد و مدتی بعد محو شد...
نظرات (۸)