به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پانزدهم...پیشنهاد:با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید:))

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

+ و چقدر دوس دارم عشق رو توی زندگیت دوباره ببینم میون وو...
نفسم رفت... دوباره زل زدم به چشمانش که هیچ شوخی ای در آن پدیدار نبود. عقب رفت و با لبخند دوباره اش، مرا به آرامش دعوت کرد. آرامشی بعد یک طوفان سهمگین... برای عوض کردن جو پوزخندی زدم و شوخی وارانه جوابش را دادم:
_توام شوخی بلد نیستی کنیا...داشت باورم میشد... یادم باشه یکم این چیزا رو یادت بدم. البته بهتره به جونگ سونگ بگم. طنز گروه ما فقط اونه...
خنده ی الکی ای سر دادم و داشتم از کنارش رد میشدم که دستم را گرفت و مرا متوقف کرد. همان گونه بدون اینکه تغییری در حالت بدنم بدهم، ایستادم.
+امروز دیدم که یه ورژن قشنگتر از خودت پدیدار شده بود. اما من به عنوان کسی که باهات مدت ها زندگی کردم و باهات هم نفس شدم میدونم که این بهترین ورژن از میون وو نیس...پس بیا میون وویی رو به خودت، نه به بقیه ، نشون بدیم که تنها کمبود زندگیش غم و غصه هاش باشه...
_من الان هم کمبودی ندارم... من خانواده و دوستام و شادی رو دارم...
سرم رو پایین انداختم و به دست هایم که میان دست هایش اسیر شده بود نگاه کردم و ادامه دادم:
_ و ...من... تو رو دارم...
دست هایم را محکم تر از قبل فشرد و نزدیک تر آمد و روی صورتم خم شد تا کمی هم قدم شود.
+بله داری... منو داری که کنارت تا آخر ایستادم و پا به پات میام...اما دلم میخواد تو بزرگترین هدیه خدا رو داشته باشی..بزرگترین و قشنگ ترین هدیه ای که خدا میتونست به بنده هاش بده.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پانزدهم...پیشنهاد:با موسیقی ویدیو این پارت رو بخونید:))

۹ لایک
۰ نظر

+ و چقدر دوس دارم عشق رو توی زندگیت دوباره ببینم میون وو...
نفسم رفت... دوباره زل زدم به چشمانش که هیچ شوخی ای در آن پدیدار نبود. عقب رفت و با لبخند دوباره اش، مرا به آرامش دعوت کرد. آرامشی بعد یک طوفان سهمگین... برای عوض کردن جو پوزخندی زدم و شوخی وارانه جوابش را دادم:
_توام شوخی بلد نیستی کنیا...داشت باورم میشد... یادم باشه یکم این چیزا رو یادت بدم. البته بهتره به جونگ سونگ بگم. طنز گروه ما فقط اونه...
خنده ی الکی ای سر دادم و داشتم از کنارش رد میشدم که دستم را گرفت و مرا متوقف کرد. همان گونه بدون اینکه تغییری در حالت بدنم بدهم، ایستادم.
+امروز دیدم که یه ورژن قشنگتر از خودت پدیدار شده بود. اما من به عنوان کسی که باهات مدت ها زندگی کردم و باهات هم نفس شدم میدونم که این بهترین ورژن از میون وو نیس...پس بیا میون وویی رو به خودت، نه به بقیه ، نشون بدیم که تنها کمبود زندگیش غم و غصه هاش باشه...
_من الان هم کمبودی ندارم... من خانواده و دوستام و شادی رو دارم...
سرم رو پایین انداختم و به دست هایم که میان دست هایش اسیر شده بود نگاه کردم و ادامه دادم:
_ و ...من... تو رو دارم...
دست هایم را محکم تر از قبل فشرد و نزدیک تر آمد و روی صورتم خم شد تا کمی هم قدم شود.
+بله داری... منو داری که کنارت تا آخر ایستادم و پا به پات میام...اما دلم میخواد تو بزرگترین هدیه خدا رو داشته باشی..بزرگترین و قشنگ ترین هدیه ای که خدا میتونست به بنده هاش بده.