رمان THE EDICTION
پارت دوازدهم رمان THE EDICTION(اعتیاد)... امروز دو پارت گذاشتم چون فردا شب و پس فردا شب نمیتونم بزارم براتون شرمنده...
در اتاق را بستم و بعد روی تخت نشستم. دلم اشک هایم را میخواست اما دریا همه را با خود برده بود. دلم پر میکشید که یکبار به دیدنش برم ولی میترسیدم. نمیتوانستم. نمیخواستم دفتر خاطره هایم با او با درد پایان یابد. قبولش هنوز هم برایم سخت بود. سخت تر از عاشق تو نبودن.
بهش نیاز داشتم.کاش هیسونگ الان در کنارم بود. کاش با تلنگر هایش، با صدای آرامش بخشش، با لبخند های مهربانش در کنارم بود. به خودم آمدم. چه مرگم شده بود. چه مرگم شده بود که به او تکیه کرده بودم. منی که به خودم اعتماد نداشتم چه مرگم شده بود که دنبال تکیه گاهم میگشتم. تکیه گاهم؟ چی شد که هیسونگ تکیه گاهم شد؟
یک جا خوانده بودم "معنای زندگی را فقط در دو کلمه میشود فهمید: تکیه گاه بودن و تکیه داشتن" انگار وصف حال منی بود که قرار بود به دست تکیه گاهم نجات پیدا کنم و الان حسش میکردم آن وابستگی هایی که قرار بود مرا به این زندگی زنجیر کند.
صدای در اتاق آمد و بعد آن بلافاصله بچه ها یکی یکی داخل شدند.
به چهره هایشان نگاه کردم. معمولی بودند؛ عاری از حس غم و ترحم.
_خستم بچه ها الان نه...
در همین لحظه بود که جونگوون با اشاره دست به بقیه گفت: اتفاقا همین الان وقتشههههههه... بچه ها حمله کنید...
نفهمیدم چه شد فقط میدانستم هر چهار نفرشان روی سرم آوار شدند. لب به دندان گرفتم تا چیزی نگویم که با فرو رفتن چیزی در پهلویم جیغم به هوا رفت و ناسزایی از دهانم خارج شد.
_کدوم خری بود؟
همگی به قیافه من نگاه کردند و انگار که چیز خنده داری دیده باشند از خنده دوباره روی تخت افتادند.
چقدر قشنگ بود خنده هایی که مدت ها بود در کنج لبشان خاک میخورد. انگار تازه یادم افتاده بود که آنها که بودند و چه گذشته ای باهم داشته ایم.
+همیشه به خنده... چیکار میکنید؟
چشم به چهارچوب در دوختم و قامت بلندش را یافتم.
نیکی: هیونگ دیر اومدی قیافه کج و کوله این خانم رو ندیدی حیف شد.
نیکی ریز ریز میخندید که هیسونگ با لبخند مهربانش با لحن شوخی گفت:
+والا قیافه عبوس خانم رو هر روز مشاهده میکنیم. البته همین قیافه عبوس هم می ارزه به قیافه قطب جنوبش.
میدانستم قیافه روز های اولم را مسخره میکند اما زبانم به نیش و کنایه نرفت. انگار دوباره برگشته بود و افسارم را به دست گرفته بود.
نظرات (۳۳)