در حال بارگذاری ویدیو ...

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت شانزدهم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

این پارت دارای محدودیت سنی میباشد/:
لذا خواهشمندم فسقل بچه نخونه/:
میخونه هم ب من ربطی نداره خودش خاسته/:
یادتون باشه باید نظر بدینااااا





***16***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(برای داشتنش باید چیکار میکرد؟ واقعا میتونست؟ میتونست داشته باشدش؟ دیگه نمیخواست بیشتر از این به چیزای احمقانه فکر کنه و خودشو آدمی نشون بده که هیچی براش مهم نیست... از همون اولش هم میدونست نباید اینجوری باشه... اما حالا... ذهنش کار نمیکرد! نمیتونست از امیلی بگذره... اون تنها کسی بود که با تمام وجود بهش اهمیت میداد...) ///// (دوباره لبهاشو به بازی گرفت و بدون شنیدن جوابی از طرفش، به کارش ادامه داد... خشن میبوسید، با اینحال اجازه نمیداد زخم لب امیلی ذره ای اذیتش کنه... دیگه هیچی برای امیلی مهم نبود، اینکه چه اتفاقی براش میفته و آیندش چیه... اصلا اهمیتی نداشت! تنها چیزی که بهش حس خوبی میداد تهیونگ بود و اون حالا تماما داشتش و فقط این مهم بود... با وجود اینکه همه چیز نهایت غمگین بودن قضیه رو نشون میداد، ولی باز هم بدون ملاحظه پیش میرفتن... امیلی خودشو به تهیونگ سپرده بود و همراهیش میکرد...) (امیلی به شدت حساس بود و با کمترین لمس های تهیونگ بدنش میلرزید، ولی اعتراضی نمیکرد... تهیونگ از امیلی جدا شد و با نفس نفس های پشت سر هم بهش نگاه کرد...) &مطمئنی؟ (امیلی نامحسوس لبشو گاز گرفت و گفت: ) @انتظار که نداری رک و راست بهت بگم آره؟ &شاید! (لبخندی زد و بعد لحظه ای خم شد و روی گردن امیلی بوسه ای گذاشت... با اینکار امیلی نفسشو حبس کرد و چشماشو بست... چیزی که تهیونگ کاملا متوجهش شده بود و به همین خاطر آروم پیش می‌رفت... اما حالا بوسه هاش تند و عمیق تر میشدن و این باعث دیوونه شدنِ هر چه بیشتر امیلی بود... تهیونگ بوسه ای به گوشه لب امیلی زد و دستشو به سمت اولین دکمه لباس امیلی برد... باید چه واکنشی نشون میداد؟ تمام بدنش گر گرفته بود و نامطمئن به تهیونگ نگاه میکرد... استرس داشت... ولی با همه اینا وقتی به این فکر کرد که تا هفته دیگه زنده نیست، لبخند تلخی زد و چشماشو بست...)

(ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۳۵۵)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت شانزدهم

۴۹ لایک
۳۵۵ نظر

این پارت دارای محدودیت سنی میباشد/:
لذا خواهشمندم فسقل بچه نخونه/:
میخونه هم ب من ربطی نداره خودش خاسته/:
یادتون باشه باید نظر بدینااااا





***16***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(برای داشتنش باید چیکار میکرد؟ واقعا میتونست؟ میتونست داشته باشدش؟ دیگه نمیخواست بیشتر از این به چیزای احمقانه فکر کنه و خودشو آدمی نشون بده که هیچی براش مهم نیست... از همون اولش هم میدونست نباید اینجوری باشه... اما حالا... ذهنش کار نمیکرد! نمیتونست از امیلی بگذره... اون تنها کسی بود که با تمام وجود بهش اهمیت میداد...) ///// (دوباره لبهاشو به بازی گرفت و بدون شنیدن جوابی از طرفش، به کارش ادامه داد... خشن میبوسید، با اینحال اجازه نمیداد زخم لب امیلی ذره ای اذیتش کنه... دیگه هیچی برای امیلی مهم نبود، اینکه چه اتفاقی براش میفته و آیندش چیه... اصلا اهمیتی نداشت! تنها چیزی که بهش حس خوبی میداد تهیونگ بود و اون حالا تماما داشتش و فقط این مهم بود... با وجود اینکه همه چیز نهایت غمگین بودن قضیه رو نشون میداد، ولی باز هم بدون ملاحظه پیش میرفتن... امیلی خودشو به تهیونگ سپرده بود و همراهیش میکرد...) (امیلی به شدت حساس بود و با کمترین لمس های تهیونگ بدنش میلرزید، ولی اعتراضی نمیکرد... تهیونگ از امیلی جدا شد و با نفس نفس های پشت سر هم بهش نگاه کرد...) &مطمئنی؟ (امیلی نامحسوس لبشو گاز گرفت و گفت: ) @انتظار که نداری رک و راست بهت بگم آره؟ &شاید! (لبخندی زد و بعد لحظه ای خم شد و روی گردن امیلی بوسه ای گذاشت... با اینکار امیلی نفسشو حبس کرد و چشماشو بست... چیزی که تهیونگ کاملا متوجهش شده بود و به همین خاطر آروم پیش می‌رفت... اما حالا بوسه هاش تند و عمیق تر میشدن و این باعث دیوونه شدنِ هر چه بیشتر امیلی بود... تهیونگ بوسه ای به گوشه لب امیلی زد و دستشو به سمت اولین دکمه لباس امیلی برد... باید چه واکنشی نشون میداد؟ تمام بدنش گر گرفته بود و نامطمئن به تهیونگ نگاه میکرد... استرس داشت... ولی با همه اینا وقتی به این فکر کرد که تا هفته دیگه زنده نیست، لبخند تلخی زد و چشماشو بست...)

(ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز