در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان «من و داداشیم» پارت ۸۱

۲ نظر گزارش تخلف
_Pishi_
_Pishi_

چاییشو از روی میز برداشت..
-منم از اینکه فقط واسه خودمی خوشحالم..
کیک و چاییمونو با هم خوردیم..ساعت ده و نیم بود..آراد میزو جمع کرد منم رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم..اول میرفتیم مزون مامان یاسی تا لباس یاسی رو انتخاب کنیم بعدم میرفتیم مزون دوست مامانش که لباس عروس میدوخت تا یه مدل خوشگل برای خودم بدوزه..تیپ ساده و اسپرتی زدم..موهامو با کلیپس بالا سرم بستم..چند ماهی از برگشت یهوییمون از روسیه میگذشت..آراد آخرشم بهم نگفت اون شب چش شده بود..آراد با یه جعبه چوبی کوچولو اومد تو اتاق..جعبه رو داد به من و دستشو از پشت انداخت دورم..
+این چیه؟؟
-حلقه اصلیت..
برگشتم به سمتش..دستمو دور گردنش حلقه کردم اونم دستشو گذاشت رو پهلوم..
-نمیخوای ببینیش؟
+شب میبینمش..
-میری مزون؟
+آره..
-یه لباس درست انتخاب کنیا..
+باشه..اگه درست نباشه چی کار میکنی؟
-چادر سرت میکنم..
با تعجب+واقعا اینکارو میکنی!؟!
-آره..
صدای زنگ گوشیم در اومد..میدونستم یاسیه..خواستم برم ولی نزاشت..چونمو گرفت..صورتشو آورد نزدیک و لباشو گذاشت رو لبام..یه بوسه کوچیک زد و سرشو برد عقب..
-میام دنبالت..حالا برو...
+باشه..خدافظ..
-مراقب باش..
رفتم از خونه بیرون..یه دفعه یاد سینا افتادم..خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم..آخرین بار توی‌ آسانسور دیدمش گفتم مثل قبل باش گفت فرصت بده..دیگه خیلی طولانی شده نبودش..نفس عمیقی کشیدم تا از فکرش در بیام..در آسانسور باز شد و نگاهم افتاد به یه جفت چشم قهوه ای..چه حلال زاده هم بود!..یکم مات بهم خیره موند ولی سریع خودشو جمع کرد..لبخندی زد و گفت-به‌به عروس خانوم!
عروس خانوم؟!از کجا میدونست دارم عروس میشم؟؟..لبخند صمیمی ای زدم..
+سلام..چه عجب چشممون به جمالت روشن شد!
از آسانسور اومدم بیرون و جلوش منتظر وایسادم..
-درگیر کار و بارم..چطوری؟
+خوبم..تو خوبی؟
-مثل همیشه..عروسیت مبارک..دیگه از غریبه ها باید بفهمیم آرام خانوممون عروس شده بی معرفت؟!!
+کلی کار ریخته تو سرم..نمیرسم به خیلیا سر بزنم..
-هوم راستی تولدتم مبارک..کادوت الان پیشم نیست اومدی بهت میدم..
+تاریخ تولد منو از کجا بلدی؟!
-مگه میشه ندونم!
+باشه نگو خودم یه روز میفهمم..من دیرم شده باید برم..خوشحال شدم بعد این همه مدت دیدمت..

نظرات (۲)

Loading...

توضیحات

رمان «من و داداشیم» پارت ۸۱

۵ لایک
۲ نظر

چاییشو از روی میز برداشت..
-منم از اینکه فقط واسه خودمی خوشحالم..
کیک و چاییمونو با هم خوردیم..ساعت ده و نیم بود..آراد میزو جمع کرد منم رفتم تو اتاقم تا حاضر بشم..اول میرفتیم مزون مامان یاسی تا لباس یاسی رو انتخاب کنیم بعدم میرفتیم مزون دوست مامانش که لباس عروس میدوخت تا یه مدل خوشگل برای خودم بدوزه..تیپ ساده و اسپرتی زدم..موهامو با کلیپس بالا سرم بستم..چند ماهی از برگشت یهوییمون از روسیه میگذشت..آراد آخرشم بهم نگفت اون شب چش شده بود..آراد با یه جعبه چوبی کوچولو اومد تو اتاق..جعبه رو داد به من و دستشو از پشت انداخت دورم..
+این چیه؟؟
-حلقه اصلیت..
برگشتم به سمتش..دستمو دور گردنش حلقه کردم اونم دستشو گذاشت رو پهلوم..
-نمیخوای ببینیش؟
+شب میبینمش..
-میری مزون؟
+آره..
-یه لباس درست انتخاب کنیا..
+باشه..اگه درست نباشه چی کار میکنی؟
-چادر سرت میکنم..
با تعجب+واقعا اینکارو میکنی!؟!
-آره..
صدای زنگ گوشیم در اومد..میدونستم یاسیه..خواستم برم ولی نزاشت..چونمو گرفت..صورتشو آورد نزدیک و لباشو گذاشت رو لبام..یه بوسه کوچیک زد و سرشو برد عقب..
-میام دنبالت..حالا برو...
+باشه..خدافظ..
-مراقب باش..
رفتم از خونه بیرون..یه دفعه یاد سینا افتادم..خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم..آخرین بار توی‌ آسانسور دیدمش گفتم مثل قبل باش گفت فرصت بده..دیگه خیلی طولانی شده نبودش..نفس عمیقی کشیدم تا از فکرش در بیام..در آسانسور باز شد و نگاهم افتاد به یه جفت چشم قهوه ای..چه حلال زاده هم بود!..یکم مات بهم خیره موند ولی سریع خودشو جمع کرد..لبخندی زد و گفت-به‌به عروس خانوم!
عروس خانوم؟!از کجا میدونست دارم عروس میشم؟؟..لبخند صمیمی ای زدم..
+سلام..چه عجب چشممون به جمالت روشن شد!
از آسانسور اومدم بیرون و جلوش منتظر وایسادم..
-درگیر کار و بارم..چطوری؟
+خوبم..تو خوبی؟
-مثل همیشه..عروسیت مبارک..دیگه از غریبه ها باید بفهمیم آرام خانوممون عروس شده بی معرفت؟!!
+کلی کار ریخته تو سرم..نمیرسم به خیلیا سر بزنم..
-هوم راستی تولدتم مبارک..کادوت الان پیشم نیست اومدی بهت میدم..
+تاریخ تولد منو از کجا بلدی؟!
-مگه میشه ندونم!
+باشه نگو خودم یه روز میفهمم..من دیرم شده باید برم..خوشحال شدم بعد این همه مدت دیدمت..