رمان بهم نمره چند میدی؟(توضیحات)
شب به مامانم جریانو گفتم .مامان:عزیزم خودت که میدونی من نمیتونم بیام کلی کار مردم دستمه باید این لباسا تا موعدشون دوخته شه و به صاحباشون تحویل داده شه.شبیه لاستیکی شده بودم که پنچر شده باشه. من:پس نمیریم. منو باش که چقدر ذوق کردم که بالاخره پامو از این شهر (تهران) بیرون میزارم مثل اینکه باید اینو هم مثل خیلی از ارزوهام به گور ببرم. مامان:اواا اریکا این چه طرز حرف زدنه اولا من کی گفتم که تو نمیتونی بری دوما چرا انقدر از زندگیت اهو ناله میکنی زندگی تو که هنوز شروع نشده تازه هر موقع که رفتی خونه شوهر اون موقست که زندگیت شروع میشه. تو که نباید به پای من بسوزی خدارو شکر خودم از پس کارام بر میام. تازه دارم پول پس انداز میکنم واسه جهیزیت بهر حال ما نباید همه مسولیت هارو گردن آقا ساسان بزاریم که. ایشششش همینم مونده با اون پسره بی ادب برم زیر یه سقف. نمیتونستم قضیه رو به مامانم بگم آخه دلش خوش بود که من عروس میشم و خوشبخت ترین دختر دنیا نمیخواستم این یخورده دلخوشی رو هم ازش بگیرم.
یاد حرف مامان افتادم آخ جون اجازه داد برم شمال هوراااا. من :مامان اگه من برم شمال شما میخواین این چند روزی رو تنها چیکار کنید من نگران شما میشم (اره جونه خودت) مامان یه نگاه بهم کرد که یعنی خودتی هیچی دیگه منم مثل دختر خوب کلمو انداختم پایین ورفتم وسایلو واسه فردا آماده کنم.
صبح آقا صابر با ماشینش امد خونه دنبالم منو مامان هم بالاخره بعد از کلی هندی بازی (حالا انگار میخواد سفر قند هار بره) از هم دل کندیم و این اولین باری بود که از مادرم دور میشدم و درواقع یه جورایی احساس استقلال میکردم. تو راه آقا صابر برامون آهنگ میذاشت منو نازی هم هی بالا پایین میپریدیم ومسخره بازی در میاوردیم آخرشم از خستگی زیاد خوابمون برد. چشامو باز کردم دیدم نازی هنوز خوابیده و خاله سارا و آقا صابر هم مشغول چایی خوردن بودن به نازی خیره شدم نازی برخلاف من که چشام و موهام خرمایی بود و پوستمم سفید بود چشا و موهاش مشکی بود و سبزه بود ولی مثل اسمش ناز بود گاهی وقتا بهش حسودیم میشد و آرزو میکردم که من جای اون بودم چون اون همه چیزایی که من آرزو داشتمو داشت و مهمترینش پدر .با صدای خاله سارا به خودم امدم. سارا:دخترم بیدار شدی بیا برات چایی ریختم تشکر کردم و چایی رو گرفتم حدود یه ساعت بعد به شمال رسیدیم.
نظرات (۹)