در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان Roza قسمت ۱۶

۶ نظر گزارش تخلف
ronita
ronita

* همینطور که چشمهام بسته بود ، با صدای پایینی گفتم : آروم ؟ ! … همیشه میخواستم آروم‌ باشم … اما … هر وقت فکر کردم به آرامش رسیدم ، هیچوقت آرامشم دوام نداشت … خواستم انسان باشم تا نخوام بارها و بارها دوری از کسایی رو که دوستشون دارم ، تجربه کنم … اما نمیدونستم که نمیشه از سرنوشت فرار کرد،
* چشمهامو باز کردم و با دیدن موهای روشنی که زیر دستم بود، گفتم : سایو !
* بعد کمی خودمو عقب کشیدم و به چهره مهربانش نگاه کردم :
چه‌ ربات باشی ، یا انسان ، من نمیخوام رنجت رو ببینم
* اما یدفعه از پشت سرم صدای میتوری رو شنیدم : داری اشتباه میکنی !
* سایو دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : تو واقعاً شگفت انگیزی … صاحب من انتخاب درستی برای جانشینش داشته … اما این حق توئه که خودت انتخاب کنی … این همون هدفیه که باعث شد برای پیدا کردنت سِماجت بیشتری به خرج بدم …
* با چشمهایی گِرد به سایو ماتم برده بود ، که میتوری به ما نزدیک شد و با ناراحتی گفت : بسیار خوب ، تو بردی سایو
* بعد رو به من ادامه داد: نیروی سایو فقط یه مدت کوتاه ، خدای والا رو زنده نگه میداره … اون نیروی خودش رو به تو داده و خاطراتشو به سایو ، من هم که الهه درمانگرش هستم ، با اینکه خدای کلاغ منو به وجود اون برگردوند ، باز هم نمیتونم برای مدت طولانی جسمشو سالم نگه دارم … تنها راه حل باقیمانده برگردوندن قلب واقعیش بود که نپذیرفت و حالا هم دیر شده … اما مسئله مهم فقط نجات جان خدای والا نیست ، با مرگ اون همه خداها و ارواحی که از نیروی اون منشأ گرفتن، محو میشوند… در این صورت ، جسم اونها که با این نیروی جادویی زنده مانده دچار زوال میشه … با نیروی قلب خدای والا میتونن به زندگیه خود به شکل حیوانیه خودشون ادامه بِِدهند …
اما سایو‌ اصرار داشت که تو میتونی همه اونها رو نجات بدی …
به عنوان وارث قدرت خدای والا همراه با سایو حاضری در زمان های مختلف خاطرات خدای والا سفر کنی ؟
-R- من باید چکار کنم ؟
ادامه نظرات

نظرات (۶)

Loading...

توضیحات

داستان Roza قسمت ۱۶

۱۴ لایک
۶ نظر

* همینطور که چشمهام بسته بود ، با صدای پایینی گفتم : آروم ؟ ! … همیشه میخواستم آروم‌ باشم … اما … هر وقت فکر کردم به آرامش رسیدم ، هیچوقت آرامشم دوام نداشت … خواستم انسان باشم تا نخوام بارها و بارها دوری از کسایی رو که دوستشون دارم ، تجربه کنم … اما نمیدونستم که نمیشه از سرنوشت فرار کرد،
* چشمهامو باز کردم و با دیدن موهای روشنی که زیر دستم بود، گفتم : سایو !
* بعد کمی خودمو عقب کشیدم و به چهره مهربانش نگاه کردم :
چه‌ ربات باشی ، یا انسان ، من نمیخوام رنجت رو ببینم
* اما یدفعه از پشت سرم صدای میتوری رو شنیدم : داری اشتباه میکنی !
* سایو دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت : تو واقعاً شگفت انگیزی … صاحب من انتخاب درستی برای جانشینش داشته … اما این حق توئه که خودت انتخاب کنی … این همون هدفیه که باعث شد برای پیدا کردنت سِماجت بیشتری به خرج بدم …
* با چشمهایی گِرد به سایو ماتم برده بود ، که میتوری به ما نزدیک شد و با ناراحتی گفت : بسیار خوب ، تو بردی سایو
* بعد رو به من ادامه داد: نیروی سایو فقط یه مدت کوتاه ، خدای والا رو زنده نگه میداره … اون نیروی خودش رو به تو داده و خاطراتشو به سایو ، من هم که الهه درمانگرش هستم ، با اینکه خدای کلاغ منو به وجود اون برگردوند ، باز هم نمیتونم برای مدت طولانی جسمشو سالم نگه دارم … تنها راه حل باقیمانده برگردوندن قلب واقعیش بود که نپذیرفت و حالا هم دیر شده … اما مسئله مهم فقط نجات جان خدای والا نیست ، با مرگ اون همه خداها و ارواحی که از نیروی اون منشأ گرفتن، محو میشوند… در این صورت ، جسم اونها که با این نیروی جادویی زنده مانده دچار زوال میشه … با نیروی قلب خدای والا میتونن به زندگیه خود به شکل حیوانیه خودشون ادامه بِِدهند …
اما سایو‌ اصرار داشت که تو میتونی همه اونها رو نجات بدی …
به عنوان وارث قدرت خدای والا همراه با سایو حاضری در زمان های مختلف خاطرات خدای والا سفر کنی ؟
-R- من باید چکار کنم ؟
ادامه نظرات