در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت هفتم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

رجینا لبخند شیطنت آمیزی میزنه و خونسرد از روی صندلی بلند میشه ، دستی روی موهاش میکشه و با بدجنسی به رابرت نگا میکنه : احمق!!...فک کردی کیی هستی؟!!!.....*رابرت* همون لحظه با عصبانییت با خودش فک میکنه : لعنتی...لعنتی...میتونستم از همون اول ذهنشو بخونمو از نقشش سردربیارم!! اینقدر خوب نقش بازی کرد که فک نمیکردم نیازی به این کار باشه!!!....لعنتی...
( بیرون از عمارت ممنوعه)
ریچارد بعد از یک مدت متوجه ی نزدیک شدن آدریانوس به عمارت میشه و قبل از اینکه آدریانوس اونو ببینه زود میره داخل تا به رابرت خبر بده ، به محض اینکه پاشو داخل اتاق میذاره ....
رجینا جادوی عجیبی رو توی فضای اتاق پخش میکنه و ریچارد و رابرت مثل دوتا عروسک خیمه شب بازی در اختیارش در میان ... *رجینا * که همینطور میخکوب اونارو نگه داشته بود با خنده میگه : خب...خب...انگار پدرم کم کم داره میرسه ^^....تا اون موقع....*لحن شیطانی * ....چطوره یکم ... پیازداغ ماجرارو زیادتر کنیم؟!....*مجبورشون میکنه باهم دیگه مبارزه کنن*
ریچارد به سختی سعی داشت با عصبانییت بگه : چ...چطور ممکنه!!!....تو این جادورو روی هرکسی میتونی پیاده کنی؟؟؟.....*رجینا ساکتش میکنه و با خونسردی در جوابش میگه * : واقعا ک... فک کردی من درباره ی جادوها و شوعبده بازیام به کسی چیزی میگم؟!!
رابرت و ریچارد هردوشون سعی داشتن کنترلشونو به دست بگیرن و دست از مبارزه بردارن اما از اونجایی که رجینا تو کارش ماهر بود اونا هیچ شانسی نداشتن و همینطور به همدیگه صدمه میزدن.
وقتی رجینا متوجه داخل شدن آدریانوس به عمارت میشه یک تکه شیشه ی شکسته شده از روی زمین برمیداره و قسمت هایی از بدنشو باهاش زخمی میکنه و بعد میندازش کنار و درآخر شروع میکنه به جیغ کشیدن...
آدریانوس همینطور که توی راهرو راه میرفت تا صدای درگیری و جیغ کشیدن رجینا رو از توی یک اتاق میشنوه همونجا خودشو زود ظاهر میکنه....رجینا هم که با سرعت باور نکردنی مبارزه ی اون دوتارو به تبدیل به مبارزه با خودش کرده بود تا آدریانوس این صحنه رو میبینه با خشم میگه : دارین چه غلظی میکنین!!!؟؟...*رجینا با جادوش مبارزرو متوقف میکنه و بعد زود به سمت پدرش میره با نگرانی و ناراحتی میگه * : پدر...پدر...خداروشکر که اومدین!!...اینا با کایا دست به یکی کردن تا به من و آنیسا صدمه بزنن!!! >،<
آدریانوس خیلی سریع میگه : آنیسا کجاست!!!!؟؟؟؟
ادامه در * پارت دوم *

نظرات (۲۰)

Loading...

توضیحات

قسمت هفتم * پارت اول * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۵ لایک
۲۰ نظر

رجینا لبخند شیطنت آمیزی میزنه و خونسرد از روی صندلی بلند میشه ، دستی روی موهاش میکشه و با بدجنسی به رابرت نگا میکنه : احمق!!...فک کردی کیی هستی؟!!!.....*رابرت* همون لحظه با عصبانییت با خودش فک میکنه : لعنتی...لعنتی...میتونستم از همون اول ذهنشو بخونمو از نقشش سردربیارم!! اینقدر خوب نقش بازی کرد که فک نمیکردم نیازی به این کار باشه!!!....لعنتی...
( بیرون از عمارت ممنوعه)
ریچارد بعد از یک مدت متوجه ی نزدیک شدن آدریانوس به عمارت میشه و قبل از اینکه آدریانوس اونو ببینه زود میره داخل تا به رابرت خبر بده ، به محض اینکه پاشو داخل اتاق میذاره ....
رجینا جادوی عجیبی رو توی فضای اتاق پخش میکنه و ریچارد و رابرت مثل دوتا عروسک خیمه شب بازی در اختیارش در میان ... *رجینا * که همینطور میخکوب اونارو نگه داشته بود با خنده میگه : خب...خب...انگار پدرم کم کم داره میرسه ^^....تا اون موقع....*لحن شیطانی * ....چطوره یکم ... پیازداغ ماجرارو زیادتر کنیم؟!....*مجبورشون میکنه باهم دیگه مبارزه کنن*
ریچارد به سختی سعی داشت با عصبانییت بگه : چ...چطور ممکنه!!!....تو این جادورو روی هرکسی میتونی پیاده کنی؟؟؟.....*رجینا ساکتش میکنه و با خونسردی در جوابش میگه * : واقعا ک... فک کردی من درباره ی جادوها و شوعبده بازیام به کسی چیزی میگم؟!!
رابرت و ریچارد هردوشون سعی داشتن کنترلشونو به دست بگیرن و دست از مبارزه بردارن اما از اونجایی که رجینا تو کارش ماهر بود اونا هیچ شانسی نداشتن و همینطور به همدیگه صدمه میزدن.
وقتی رجینا متوجه داخل شدن آدریانوس به عمارت میشه یک تکه شیشه ی شکسته شده از روی زمین برمیداره و قسمت هایی از بدنشو باهاش زخمی میکنه و بعد میندازش کنار و درآخر شروع میکنه به جیغ کشیدن...
آدریانوس همینطور که توی راهرو راه میرفت تا صدای درگیری و جیغ کشیدن رجینا رو از توی یک اتاق میشنوه همونجا خودشو زود ظاهر میکنه....رجینا هم که با سرعت باور نکردنی مبارزه ی اون دوتارو به تبدیل به مبارزه با خودش کرده بود تا آدریانوس این صحنه رو میبینه با خشم میگه : دارین چه غلظی میکنین!!!؟؟...*رجینا با جادوش مبارزرو متوقف میکنه و بعد زود به سمت پدرش میره با نگرانی و ناراحتی میگه * : پدر...پدر...خداروشکر که اومدین!!...اینا با کایا دست به یکی کردن تا به من و آنیسا صدمه بزنن!!! >،<
آدریانوس خیلی سریع میگه : آنیسا کجاست!!!!؟؟؟؟
ادامه در * پارت دوم *