پارت اول رمان برایم حرف بزن (SPEAK FOR ME)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

ساعت ۲۲:۴۱

سوزش لب هایم با سرازیر شدن اشک های فراوانم، سر به فلک می‌کشد، اما برای منی که در این دنیا سیر نمیکنم پشیزی اهمیت ندارد.
صدای تیز و خشمگین راننده های ماشین که از کنارم عبور میکردند و بوق های متعدشان، که گوش آسمان شب را میخراشیدند، ذره ای برایم مهم نبود و فقط به مسیرم ادامه می‌دادم...آنقدر ادامه می‌دادم تا به جاده‌ی خیال انگیز رویاهایم برسم؛ رویایی که هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.
زمان و مکان از دستم در می‌رود و حتی به اندازه‌ی یک چشم گرداندن هم سرم را بالا نمیگیرم تا مبادا چیزی را که نمی‌خواهم، ببینم. خیلی وقت بود که چشم بر دنیا بسته بودم و لبخند های مهربانم را که ابزار سوءاستفاده‌ی دیگران شده بود را بر چهره ام نشانده بودم تا مبادا به غم های اطرافیانم دامن بزنم.
همه مرا به لبخند هایم می‌شناختند... لبخند های بی صدا... در جهان بیرون و سنگدل و در میان این آدم ها، سکوت کردن و نقش لبخند بر لب نشاندن را یاد گرفته بودم؛ آن هم از مادری که صبورانه، محبت واقعی را در میان این گرگ صفتی ها یادم داده بود و همان گرگ صفت ها مهربانی اش را دریده بودند و نقش لبخند های واقعی زندگی ام را به پوچ ترین حس زندگی ام تبدیل کرده بودند. اما امان از منی که این نقش هزار رنگ و پر از درد، بر لب هایم دوخته شده بود و فراموش کردن آن که یادگار مادرم بود از جا به جا کردن کوه های عظیم هم سخت تر و دردناک تر بود.

نظرات (۸)

Loading...

توضیحات

پارت اول رمان برایم حرف بزن (SPEAK FOR ME)

۱۳ لایک
۸ نظر

ساعت ۲۲:۴۱

سوزش لب هایم با سرازیر شدن اشک های فراوانم، سر به فلک می‌کشد، اما برای منی که در این دنیا سیر نمیکنم پشیزی اهمیت ندارد.
صدای تیز و خشمگین راننده های ماشین که از کنارم عبور میکردند و بوق های متعدشان، که گوش آسمان شب را میخراشیدند، ذره ای برایم مهم نبود و فقط به مسیرم ادامه می‌دادم...آنقدر ادامه می‌دادم تا به جاده‌ی خیال انگیز رویاهایم برسم؛ رویایی که هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت.
زمان و مکان از دستم در می‌رود و حتی به اندازه‌ی یک چشم گرداندن هم سرم را بالا نمیگیرم تا مبادا چیزی را که نمی‌خواهم، ببینم. خیلی وقت بود که چشم بر دنیا بسته بودم و لبخند های مهربانم را که ابزار سوءاستفاده‌ی دیگران شده بود را بر چهره ام نشانده بودم تا مبادا به غم های اطرافیانم دامن بزنم.
همه مرا به لبخند هایم می‌شناختند... لبخند های بی صدا... در جهان بیرون و سنگدل و در میان این آدم ها، سکوت کردن و نقش لبخند بر لب نشاندن را یاد گرفته بودم؛ آن هم از مادری که صبورانه، محبت واقعی را در میان این گرگ صفتی ها یادم داده بود و همان گرگ صفت ها مهربانی اش را دریده بودند و نقش لبخند های واقعی زندگی ام را به پوچ ترین حس زندگی ام تبدیل کرده بودند. اما امان از منی که این نقش هزار رنگ و پر از درد، بر لب هایم دوخته شده بود و فراموش کردن آن که یادگار مادرم بود از جا به جا کردن کوه های عظیم هم سخت تر و دردناک تر بود.