چهار پند الاغ داستانی از کلیله و دمنه

۰ نظر گزارش تخلف
کتاب داستان
کتاب داستان

حکایت شغال و الاغ

روزی شغالی در همسایگی باغی لانه داشت و هر روز برای آنکه شکمش را سیر کند به باغ می‌رفت، ولی باغبان او را می‌زد به طوری که شغال زار و نزار شده بود. تصمیم گرفت نزد گرگ برود شاید به کمک او کمی غذا به دست آورد. گرگ که از شکاری که کرده بود سیر بود، در خانه‌اش استراحت می‌کرد. اما وقتی مهمان خود را گرسنه دید، با خود گفت دور از جوانمردی است که من سیر و مهمانم گرسنه باشد. پس به او گفت: "بیا به شکار برویم شاید چیزی برای خوردن بیابیم." شغال از خدا خواسته قبول کرد و گفت: "اتفاقاً من در این نزدیکی دهی را می‌شناسم که در آن الاغی هست. شاید او را گول بزنم و نزد تو بیاورم تا او را شکار کنی و با هم بخوریم." گرگ گفت: "اگر می‌توانی و در آن سختی وجود ندارد، درنگ نکن!"

شغال از آنجا رفت تا به ده رسید. خری را در کنار آسیایی دید که ایستاده بود و بار سنگینی روی کول داشت. چهار پای او از زور بارها کوفته و درمانده بود. شغال به او نزدیک شد و از رنج و سختی روزگارش پرسید و گفت: "ای برادر، تا کی بازیچه آدمیزاد بودن و جان خود را در این شکنجه فرسودن؟" خر گفت: "چاره کار را نمی‌دانم." شغال گفت: "من در این نزدیکی بیشه‌ای سراغ دارم که عکس آن روی گنبد سبز آسمان می‌افتد، دشتی که از رنگین‌کمان رنگین‌تر و از هرچه فکر کنی راحت‌تر و قشنگ‌تر است.

آن‌جا از وجود حیوان وحشی و دام و درندگان خالی است. اگر دوست داشته باشی، به آنجا می‌رویم و ما هر دو با رو راستی و یکرنگی و خوشی زندگی می‌کنیم." خر از این سخن شغال خوشحال شد و پشت سر او به راه افتاد. شغال گفت: "من از راه دوری آمده‌ام. اگر ممکن است، مرا سوار خودت کن تا زودتر به مقصد برسیم." خر پذیرفت و شغال جستی زد و بر پشت او سوار شد. تا به نزدیکی آن بیشه‌زار رسیدند.

خر از دور نگاهی کرد و گرگی را دید. با خود گفت: "اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است و تو خوابیده‌ای؟ ای روح طمع‌کار من، با پای خودت به پیشواز مرگ آمده‌ای و به دست خویش در دام نابودی گرفتار شده‌ای.

خوش‌زبانی شغال رسن و افسار به دست و پای عقلم زد و مرا در این گرداب فریب قرار داد. حالا به فکر چاره‌ای باش. شاید بتوانی از این مخمصه خودت را رها کنی." خر در جای خود ایستاد و به شغال گفت: "ای شغال، اینک که نشانه‌ها و روشنی‌های آن جایگاه از دور پیداست و بوی خوش گل و شکوفه به دماغم می‌رسد، اگر می‌دانستم ک

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

چهار پند الاغ داستانی از کلیله و دمنه

۱ لایک
۰ نظر

حکایت شغال و الاغ

روزی شغالی در همسایگی باغی لانه داشت و هر روز برای آنکه شکمش را سیر کند به باغ می‌رفت، ولی باغبان او را می‌زد به طوری که شغال زار و نزار شده بود. تصمیم گرفت نزد گرگ برود شاید به کمک او کمی غذا به دست آورد. گرگ که از شکاری که کرده بود سیر بود، در خانه‌اش استراحت می‌کرد. اما وقتی مهمان خود را گرسنه دید، با خود گفت دور از جوانمردی است که من سیر و مهمانم گرسنه باشد. پس به او گفت: "بیا به شکار برویم شاید چیزی برای خوردن بیابیم." شغال از خدا خواسته قبول کرد و گفت: "اتفاقاً من در این نزدیکی دهی را می‌شناسم که در آن الاغی هست. شاید او را گول بزنم و نزد تو بیاورم تا او را شکار کنی و با هم بخوریم." گرگ گفت: "اگر می‌توانی و در آن سختی وجود ندارد، درنگ نکن!"

شغال از آنجا رفت تا به ده رسید. خری را در کنار آسیایی دید که ایستاده بود و بار سنگینی روی کول داشت. چهار پای او از زور بارها کوفته و درمانده بود. شغال به او نزدیک شد و از رنج و سختی روزگارش پرسید و گفت: "ای برادر، تا کی بازیچه آدمیزاد بودن و جان خود را در این شکنجه فرسودن؟" خر گفت: "چاره کار را نمی‌دانم." شغال گفت: "من در این نزدیکی بیشه‌ای سراغ دارم که عکس آن روی گنبد سبز آسمان می‌افتد، دشتی که از رنگین‌کمان رنگین‌تر و از هرچه فکر کنی راحت‌تر و قشنگ‌تر است.

آن‌جا از وجود حیوان وحشی و دام و درندگان خالی است. اگر دوست داشته باشی، به آنجا می‌رویم و ما هر دو با رو راستی و یکرنگی و خوشی زندگی می‌کنیم." خر از این سخن شغال خوشحال شد و پشت سر او به راه افتاد. شغال گفت: "من از راه دوری آمده‌ام. اگر ممکن است، مرا سوار خودت کن تا زودتر به مقصد برسیم." خر پذیرفت و شغال جستی زد و بر پشت او سوار شد. تا به نزدیکی آن بیشه‌زار رسیدند.

خر از دور نگاهی کرد و گرگی را دید. با خود گفت: "اتفاقات ناگواری در حال رخ دادن است و تو خوابیده‌ای؟ ای روح طمع‌کار من، با پای خودت به پیشواز مرگ آمده‌ای و به دست خویش در دام نابودی گرفتار شده‌ای.

خوش‌زبانی شغال رسن و افسار به دست و پای عقلم زد و مرا در این گرداب فریب قرار داد. حالا به فکر چاره‌ای باش. شاید بتوانی از این مخمصه خودت را رها کنی." خر در جای خود ایستاد و به شغال گفت: "ای شغال، اینک که نشانه‌ها و روشنی‌های آن جایگاه از دور پیداست و بوی خوش گل و شکوفه به دماغم می‌رسد، اگر می‌دانستم ک

موسیقی و هنر