پارت بیست و ششم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON


*برای تو*

هفت ماه قبل...

یک هفته از ماجرای بحثمون و شکستن بطری شراب می‌گذشت...در این مدت به پر و پایم نپیچید و هرازگاهی نکاتی را یادآور میشد و دارو هایم را می‌داد. انگار می خواست اجازه دهد با خودم خلوت کنم؛ تا بفهمم قرار است چه بر سر این آینده نامعلوم بیاورم.
گیج و منگ بودم و این اثر قرص هایی بود که نیم ساعت قبل خورده بودم.
نه حوصله داشتم و نه اعصاب... گرسنه بودم... اما دلم می رفت برای جرعه ای شراب...
با اعصابی خراب و داغون وارد آشپزخانه شدم. کنار پنجره ایستاده بود و آروم به مناظره ی شیشه و قطرات باران گوش میداد و جرعه جرعه قهوه گرمش را می‌نوشید.
مادر خونه نبود و این از سکوت آشپزخانه و نبود غذا معلوم میشد.
بی حوصله تر از قبل خواستم به اتاقم برگردم که نگاه خیره اش رو متوجه خودم دیدم.
+چه خبر؟
_نمیدونم شما تو اتاقتون با در و دیوار حرف می‌زنید که خبر خاصی باشه؟
+نه هنوز همونی... همون میون وو که می‌شناختم...
از جملاتی که همیشه تو استفاده میکردی و الان از زبون هیسونگ می‌شنوم متنفر بودم.
خواستم برگردم که چند قدمی نزدیک شد و بعد به سمت سینک رفت و فنجان قهوه اش را درون آن گذاشت.
دست به سینه نگاهم کرد.
+کجا میری؟ مگه گشنت نبود که اومدی پایین؟
_ولی الان دیگه نیس...
اما انگار شکم خالی ام با حرف من موافق نبود که صدایش درآمد و باعث لبخند شیرینی بر لبان هیسونگ شد.
+بیا بشین... اینکه زود گرسنت میشه بخاطر عوارض دارو هاته... اشتهات رو باز میکنه... رامیون دوس داری برات درست کنم؟

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پارت بیست و ششم رمان THE EDICTION (اعتیاد)

۴ لایک
۰ نظر


*برای تو*

هفت ماه قبل...

یک هفته از ماجرای بحثمون و شکستن بطری شراب می‌گذشت...در این مدت به پر و پایم نپیچید و هرازگاهی نکاتی را یادآور میشد و دارو هایم را می‌داد. انگار می خواست اجازه دهد با خودم خلوت کنم؛ تا بفهمم قرار است چه بر سر این آینده نامعلوم بیاورم.
گیج و منگ بودم و این اثر قرص هایی بود که نیم ساعت قبل خورده بودم.
نه حوصله داشتم و نه اعصاب... گرسنه بودم... اما دلم می رفت برای جرعه ای شراب...
با اعصابی خراب و داغون وارد آشپزخانه شدم. کنار پنجره ایستاده بود و آروم به مناظره ی شیشه و قطرات باران گوش میداد و جرعه جرعه قهوه گرمش را می‌نوشید.
مادر خونه نبود و این از سکوت آشپزخانه و نبود غذا معلوم میشد.
بی حوصله تر از قبل خواستم به اتاقم برگردم که نگاه خیره اش رو متوجه خودم دیدم.
+چه خبر؟
_نمیدونم شما تو اتاقتون با در و دیوار حرف می‌زنید که خبر خاصی باشه؟
+نه هنوز همونی... همون میون وو که می‌شناختم...
از جملاتی که همیشه تو استفاده میکردی و الان از زبون هیسونگ می‌شنوم متنفر بودم.
خواستم برگردم که چند قدمی نزدیک شد و بعد به سمت سینک رفت و فنجان قهوه اش را درون آن گذاشت.
دست به سینه نگاهم کرد.
+کجا میری؟ مگه گشنت نبود که اومدی پایین؟
_ولی الان دیگه نیس...
اما انگار شکم خالی ام با حرف من موافق نبود که صدایش درآمد و باعث لبخند شیرینی بر لبان هیسونگ شد.
+بیا بشین... اینکه زود گرسنت میشه بخاطر عوارض دارو هاته... اشتهات رو باز میکنه... رامیون دوس داری برات درست کنم؟