فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت هشتم

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

به معنای واقعی خنده و همهمه همه بچه ها بلند شده بود.
نیکی: تو زندگیش یه بار حرف درست زد... راست میگه اتصالی کنه دیگه هیسونگ نیس جمعش کنه..
نیکی خنده ای کرد که با چشم غره من طرف شد.
جونگ سونگ: نگران نباش متخصص اتصالی خانوم هم الاناس که شرف یاب بشه...
نگاهی با تعجب به جونگ سونگ انداختم که دست پشت کمرم گذاشت و به سمتی هدایتم کرد.
جونگ سونگ:اونجوری نگام نکن. میدونستم خیلی وقته ندیدیش بخاطر همین گفتم امشب دعوتش کنم تا یه تجدید دیدار بشه...
_اما باهاش حرف زدم چیزی نگفت...
< من گفتم نگه که سوپرایز بشی... میخواستم خودم هم نگم ولی گفتم بگم بهتره...
_خیلی لطف کردی واقعا... نمیدونم چی بگم.
<برو بچه...چه مودب هم صحبت میکنه...فعلا بیا مامانم حسابی دلش برات تنگ شده. هیسونگ هر وقت اومد بهت خبر میدم...
لبخندی به قیافه مهربانش زدم و با او همراه شدم و به گوشه سالن که مادرش به همراه خانوم دیگری صحبت می‌کرد، رفتیم.
نگاه مادرش که به سمت ما افتاد با خوشحالی برایم دستی تکان داد و به صحبتش با خانمی که کنارش بود، پایان داد.
از سر احترام لبخندی زدم و سر تکان دادم که به سمت ما آمد و با خوشحالی مرا در آغوش کشید.
خانوم پارک: وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم از دیدنت میون وو...واقعا دلم برات تنگ شده بود... حالت خوبه؟ چه خبرا؟ دانشگاه خوش میگذره؟
_ممنون خانوم پارک...منم از دیدنتون واقعا خوشحال شدم. شما همچنان زیبایید، حتی بیشتر از قبل...
خنده ی نمکین و زیبایی زد و دستی روی شانه ام گذاشت و با چشمان مهربانش صورتم را کاوید.
خانوم پارک: هنوزم شیرین زبونی، حتی بیشتر...خب چیکارا میکنی؟ بازم با جونگ سونگ و بچه ها کلاس رو میترکونید یا نه؟حسابی منتظرم امشب رو هم مثل سال های قبل به آتیش بکشونیدا

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت هشتم

۸ لایک
۰ نظر

به معنای واقعی خنده و همهمه همه بچه ها بلند شده بود.
نیکی: تو زندگیش یه بار حرف درست زد... راست میگه اتصالی کنه دیگه هیسونگ نیس جمعش کنه..
نیکی خنده ای کرد که با چشم غره من طرف شد.
جونگ سونگ: نگران نباش متخصص اتصالی خانوم هم الاناس که شرف یاب بشه...
نگاهی با تعجب به جونگ سونگ انداختم که دست پشت کمرم گذاشت و به سمتی هدایتم کرد.
جونگ سونگ:اونجوری نگام نکن. میدونستم خیلی وقته ندیدیش بخاطر همین گفتم امشب دعوتش کنم تا یه تجدید دیدار بشه...
_اما باهاش حرف زدم چیزی نگفت...
< من گفتم نگه که سوپرایز بشی... میخواستم خودم هم نگم ولی گفتم بگم بهتره...
_خیلی لطف کردی واقعا... نمیدونم چی بگم.
<برو بچه...چه مودب هم صحبت میکنه...فعلا بیا مامانم حسابی دلش برات تنگ شده. هیسونگ هر وقت اومد بهت خبر میدم...
لبخندی به قیافه مهربانش زدم و با او همراه شدم و به گوشه سالن که مادرش به همراه خانوم دیگری صحبت می‌کرد، رفتیم.
نگاه مادرش که به سمت ما افتاد با خوشحالی برایم دستی تکان داد و به صحبتش با خانمی که کنارش بود، پایان داد.
از سر احترام لبخندی زدم و سر تکان دادم که به سمت ما آمد و با خوشحالی مرا در آغوش کشید.
خانوم پارک: وای نمیدونی چقدر خوشحال شدم از دیدنت میون وو...واقعا دلم برات تنگ شده بود... حالت خوبه؟ چه خبرا؟ دانشگاه خوش میگذره؟
_ممنون خانوم پارک...منم از دیدنتون واقعا خوشحال شدم. شما همچنان زیبایید، حتی بیشتر از قبل...
خنده ی نمکین و زیبایی زد و دستی روی شانه ام گذاشت و با چشمان مهربانش صورتم را کاوید.
خانوم پارک: هنوزم شیرین زبونی، حتی بیشتر...خب چیکارا میکنی؟ بازم با جونگ سونگ و بچه ها کلاس رو میترکونید یا نه؟حسابی منتظرم امشب رو هم مثل سال های قبل به آتیش بکشونیدا