در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان دعا -پارت چهارم-فصل اول

۰ نظر گزارش تخلف
BAD GUIRL
BAD GUIRL

دبیر زبان:سلام بروبچز(معلممون یکم باهامون راحته چون اختلاف سنیمون پایینه)این اولین و آخرین کلام فارسی این کلاس و این ترمه مفهومه؟
هممون به معنی بله سرمونو تکون دادیم
از اینجا به بعد مکالمات آلمانی هست))
دبیر زبان:خوب از این ترم یه زبان آموز جدید داریم!آقای علیرضا نوری.خوب جناب لطفا خودتونو معرفی کنید.البته توجه داشته باشید به آلمانی!
نوری جون:سلام!من علیرضا نوری هستم(خوب اینو که دبیرم گف چیز جدید بگو)20 سالمه (2 سال بزرگتر!خوبه میشه باهاش راحت بود)و هدف از یادگیری آلمانی رفتن به آلمانه!(چه خوش اشتها!)
دبیر زبانمون:واو چقدر خوب!!حالا با بچه های کلاس آشنا شو!!
ملامین:سلام من ملینا هستم!خوشوقتم!(چه لفظ قلم!)
سنتور:سلام من ستاره ب ل ا ل ی هست!امیدوارم هم کلاسی های خوبی باشیم.(راستشو بگو همکلاسی خوب؟یا رل خوب؟)
خرزره:سلام من پارمیس هستم!خوشوقتم.(خوشم اومد زیاد بهش رو نداد!)
اوف بالاخره رسید به من:سلام من دینا زارع هستم.
اون دوتا پخمه پسرا پارسا و امیر علی هم خودشونو معرفیدن و از همون اول اون سه تا با هم گرم گرفتن.
داشتم همینطوری به این یارو نوری جون فکر میکردم که یک دفعه سرم گیج رفت،نفسم حبس شده بود بالا نمیومد،یه سردرد شدید داشتم و از زور همه ی اینا کبود شده بودم!فک کنم پارمیدا فهمید چون یک دفعه جیغ زد :د ی ن ا!!
همه ی سرا برگشت سمت من.تو دلم گفتم:خدا لعنتت کنه!الان این پسره پیش خودش چی فک میکنه!یه مرتبه با ضربه ای که وسط دو تا کتفم زده شد نفسم برگشت.سریع و با بدبختی از دبیرمون اجازه گرفتم که برم خونه.لحظه آخر که داشتم از در می رفتم بیرون یه پوزخند رو صورت ساک دستی حس کردم.درو سریع بستم اومدم بیرون و زیر لب به ساک دستیو خاندانش فوش میدادم.
رسیدم دم آب خوری و یه قلپ آب خوردم.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

رمان دعا -پارت چهارم-فصل اول

۴ لایک
۰ نظر

دبیر زبان:سلام بروبچز(معلممون یکم باهامون راحته چون اختلاف سنیمون پایینه)این اولین و آخرین کلام فارسی این کلاس و این ترمه مفهومه؟
هممون به معنی بله سرمونو تکون دادیم
از اینجا به بعد مکالمات آلمانی هست))
دبیر زبان:خوب از این ترم یه زبان آموز جدید داریم!آقای علیرضا نوری.خوب جناب لطفا خودتونو معرفی کنید.البته توجه داشته باشید به آلمانی!
نوری جون:سلام!من علیرضا نوری هستم(خوب اینو که دبیرم گف چیز جدید بگو)20 سالمه (2 سال بزرگتر!خوبه میشه باهاش راحت بود)و هدف از یادگیری آلمانی رفتن به آلمانه!(چه خوش اشتها!)
دبیر زبانمون:واو چقدر خوب!!حالا با بچه های کلاس آشنا شو!!
ملامین:سلام من ملینا هستم!خوشوقتم!(چه لفظ قلم!)
سنتور:سلام من ستاره ب ل ا ل ی هست!امیدوارم هم کلاسی های خوبی باشیم.(راستشو بگو همکلاسی خوب؟یا رل خوب؟)
خرزره:سلام من پارمیس هستم!خوشوقتم.(خوشم اومد زیاد بهش رو نداد!)
اوف بالاخره رسید به من:سلام من دینا زارع هستم.
اون دوتا پخمه پسرا پارسا و امیر علی هم خودشونو معرفیدن و از همون اول اون سه تا با هم گرم گرفتن.
داشتم همینطوری به این یارو نوری جون فکر میکردم که یک دفعه سرم گیج رفت،نفسم حبس شده بود بالا نمیومد،یه سردرد شدید داشتم و از زور همه ی اینا کبود شده بودم!فک کنم پارمیدا فهمید چون یک دفعه جیغ زد :د ی ن ا!!
همه ی سرا برگشت سمت من.تو دلم گفتم:خدا لعنتت کنه!الان این پسره پیش خودش چی فک میکنه!یه مرتبه با ضربه ای که وسط دو تا کتفم زده شد نفسم برگشت.سریع و با بدبختی از دبیرمون اجازه گرفتم که برم خونه.لحظه آخر که داشتم از در می رفتم بیرون یه پوزخند رو صورت ساک دستی حس کردم.درو سریع بستم اومدم بیرون و زیر لب به ساک دستیو خاندانش فوش میدادم.
رسیدم دم آب خوری و یه قلپ آب خوردم.