معرفی بهترین رمان عاشقانه جدید | شخصیت های رمان مخمور شب

Ketab
Ketab

رمان مخمور شب
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان:

پشت موتورش که نشست، مانند یک عروسک کوکی مسخ شده ترکش نشستم. دست هایم را بدون اعلام او دورش حلقه زدم. دیوانه شده بودم... گرمای تنش حس خوبی به منِ یخ زده میداد. مانند آدم های روانی دست هایم را تنگ تر کرده و سرم را از پشت به کمرش چسباندم. تعادلی روی حرکاتم نداشتم. اشک چشمانم را پر کرده و دلم حسابی پر بود. از زمین و زمان شاکی و میدانستم او گوشش به من شنوا نیست، حتی دلم نمیخواست حرف زدن با او را امتحان میکردم. ترس تحقیر شدن باز هم پیروز میدان بود و تا رسیدن به چند کوچه پایین تر از خانه تنها سفت کمرش را میفشردم. شبیه به آدم های عقده ای شده بودم که خود را به دروغ، وابسته به یک رویای پوچ خیالی میکرد. من داشتم در ذهنِ مریض تنهایم، رویای آن مواد فروش را میچیدم. رویای آن نگاه جدی، آن صدای خشک و آن قامت مردانه...
با توقف موتور بی میل دست هایم را از دور کمرش باز و از موتور پیاده شدم. روی نگاه کردن به او را نداشتم، هم از خجالت، هم از باب کمبود اعتماد به نفس.
بالاخره نگاهش کردم. حالت صورتش همانطور جدی بود، بی هیچ حرف و اشاره ای!
لب های خشک شده از سرمایم را با زبان تر کرده و خطابش گرفتم:
- مرسی. شبخیر!
سرش را به نشانه شبخیر گفتن تکان داد و موتورش را استارت زد. پشت به او کردم. قلبم با شتاب میکوبید و گلویم خشک شده بود. زانو هایم زُق میزد. معلوم نبود اسر کنف شدن بود یا هیجان...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

معرفی بهترین رمان عاشقانه جدید | شخصیت های رمان مخمور شب

۰ لایک
۰ نظر

رمان مخمور شب
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: اجتماعی عاشقانه
بخشی از رمان:

پشت موتورش که نشست، مانند یک عروسک کوکی مسخ شده ترکش نشستم. دست هایم را بدون اعلام او دورش حلقه زدم. دیوانه شده بودم... گرمای تنش حس خوبی به منِ یخ زده میداد. مانند آدم های روانی دست هایم را تنگ تر کرده و سرم را از پشت به کمرش چسباندم. تعادلی روی حرکاتم نداشتم. اشک چشمانم را پر کرده و دلم حسابی پر بود. از زمین و زمان شاکی و میدانستم او گوشش به من شنوا نیست، حتی دلم نمیخواست حرف زدن با او را امتحان میکردم. ترس تحقیر شدن باز هم پیروز میدان بود و تا رسیدن به چند کوچه پایین تر از خانه تنها سفت کمرش را میفشردم. شبیه به آدم های عقده ای شده بودم که خود را به دروغ، وابسته به یک رویای پوچ خیالی میکرد. من داشتم در ذهنِ مریض تنهایم، رویای آن مواد فروش را میچیدم. رویای آن نگاه جدی، آن صدای خشک و آن قامت مردانه...
با توقف موتور بی میل دست هایم را از دور کمرش باز و از موتور پیاده شدم. روی نگاه کردن به او را نداشتم، هم از خجالت، هم از باب کمبود اعتماد به نفس.
بالاخره نگاهش کردم. حالت صورتش همانطور جدی بود، بی هیچ حرف و اشاره ای!
لب های خشک شده از سرمایم را با زبان تر کرده و خطابش گرفتم:
- مرسی. شبخیر!
سرش را به نشانه شبخیر گفتن تکان داد و موتورش را استارت زد. پشت به او کردم. قلبم با شتاب میکوبید و گلویم خشک شده بود. زانو هایم زُق میزد. معلوم نبود اسر کنف شدن بود یا هیجان...