به درخواست یکی از دوستام میخوام رمانی که اوایل انجین بودنم نوشتم رو بزارم اما نمیدونم چطوره.لطفا بخونید اگه خواستید بازم میزارم

رمان THE EDICTION

۹۶ ویدیو

پارت یازدهم رمان THE EDICTION(اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON


*حواسم بهت هست *

زمان حال...
بحث و مسخره بازی های نیکی با سونو، جونگوون و هه سو که نیم ساعتی میشد به خانه ما آمده بودند، همچنان ادامه داشت. چندان حوصله برای نشستن در جمع را نداشتم ولی چه کنم که هیسونگ تاکید کرده بود تا برمی‌گردد حق ندارم در اتاق تنها باشم، این بود که نیکی دوستان صمیمی ام را به خانه دعوت کرده بود. البته بیشتر در حال تلف کردن انرژی اش بود که مبادا حس ناراحتی به وجود بیاید.
هه سو کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت.
>قبلا اینقدر آروم نبودیا
_توام اینقدر ساکت نبودی
>آخه حرفی نمیزنی که بخوام دنبالش رو بگیرم چرت و پرت بگم بقیه هم که حرف میزنن گوشت اینجا نیس
به چشمان نگران و غمگین قهوه ای اش نگاهی کردم. آن دختر بچه شرور درون چشم هایش دیگر پیدا نبود.
سعی کردم تلخ نباشم اما ماری شده بودم که جز زهر چیزی از زبانش نمی ریخت.
_گوشم اینجاست فقط دلم اینجا با شما نیست.
دیدم که ناراحت شد ولی به رویش نیاورد.
>میخوای ببرمت بری سونگهون رو ببینی
انگار برق ۱۰۰۰ ولتی به تن شکسته ام وصل کردند. اخم هایم از درد در هم رفت. باز احساسش کردم. ضربه دردناک ترحم را... مثل افسار گسیخته ها از جا پریدم و بلند گفتم:
_ نمیخوام... لازم نکرده برای من تصمیم بگیرین یا به جام فک کنید...
در حالی که از پله ها بالا میرفتم قیافه درهم بچه ها را دیدم.
دیدم که نیکی ساکت شد و جونگوون دست سونو را فشرد و سونویی که یادم رفته بود چگونه می‌خندد، قطره اشکی را فرو ریخت.
در اتاق را بستم و بعد روی تخت نشستم. دلم اشک هایم را میخواست اما دریا همه را با خود برده بود. دلم پر می‌کشید که یکبار به دیدنش برم ولی می‌ترسیدم. نمی‌توانستم. نمیخواستم دفتر خاطره هایم با او با درد پایان یابد. قبولش هنوز هم برایم سخت بود. سخت تر از عاشق تو نبودن.

نظرات (۲۵)

Loading...

توضیحات

پارت یازدهم رمان THE EDICTION(اعتیاد)

۱۸ لایک
۲۵ نظر


*حواسم بهت هست *

زمان حال...
بحث و مسخره بازی های نیکی با سونو، جونگوون و هه سو که نیم ساعتی میشد به خانه ما آمده بودند، همچنان ادامه داشت. چندان حوصله برای نشستن در جمع را نداشتم ولی چه کنم که هیسونگ تاکید کرده بود تا برمی‌گردد حق ندارم در اتاق تنها باشم، این بود که نیکی دوستان صمیمی ام را به خانه دعوت کرده بود. البته بیشتر در حال تلف کردن انرژی اش بود که مبادا حس ناراحتی به وجود بیاید.
هه سو کنارم نشست و دستش را روی شانه ام گذاشت.
>قبلا اینقدر آروم نبودیا
_توام اینقدر ساکت نبودی
>آخه حرفی نمیزنی که بخوام دنبالش رو بگیرم چرت و پرت بگم بقیه هم که حرف میزنن گوشت اینجا نیس
به چشمان نگران و غمگین قهوه ای اش نگاهی کردم. آن دختر بچه شرور درون چشم هایش دیگر پیدا نبود.
سعی کردم تلخ نباشم اما ماری شده بودم که جز زهر چیزی از زبانش نمی ریخت.
_گوشم اینجاست فقط دلم اینجا با شما نیست.
دیدم که ناراحت شد ولی به رویش نیاورد.
>میخوای ببرمت بری سونگهون رو ببینی
انگار برق ۱۰۰۰ ولتی به تن شکسته ام وصل کردند. اخم هایم از درد در هم رفت. باز احساسش کردم. ضربه دردناک ترحم را... مثل افسار گسیخته ها از جا پریدم و بلند گفتم:
_ نمیخوام... لازم نکرده برای من تصمیم بگیرین یا به جام فک کنید...
در حالی که از پله ها بالا میرفتم قیافه درهم بچه ها را دیدم.
دیدم که نیکی ساکت شد و جونگوون دست سونو را فشرد و سونویی که یادم رفته بود چگونه می‌خندد، قطره اشکی را فرو ریخت.
در اتاق را بستم و بعد روی تخت نشستم. دلم اشک هایم را میخواست اما دریا همه را با خود برده بود. دلم پر می‌کشید که یکبار به دیدنش برم ولی می‌ترسیدم. نمی‌توانستم. نمیخواستم دفتر خاطره هایم با او با درد پایان یابد. قبولش هنوز هم برایم سخت بود. سخت تر از عاشق تو نبودن.