«شکارچیِ لحظه های خاموش» مایلید کپشن

★Hyuna(کلوئه هستم)(هر پستم کپشن داره:)
★Hyuna(کلوئه هستم)(هر پستم کپشن داره:)

ساحل سرد بود ،نه آن‌قدر که بلرزی، فقط آن‌قدر که دلت بخواهد سکوت کنی.
او ایستاده بود، پشت به تمام هیاهوی دنیا، رو به موج‌هایی که هیچ‌وقت یک شکل برنمی‌گردند.
اسمش را کسی نمی‌دانست، ولی در این حوالی صدایش می‌زدند: «شکارچیِ لحظه‌های خاموش»
نه به خاطر دوربینی که همیشه همرا‌هش بود، نه فقط برای عکس‌هایی که از غمِ دریا می‌گرفت،
بلکه برای آن نگاهی که انگار می‌توانست هر آن‌چه را ما نادیده می‌گیریم، ببیند.

شکارچیِ لحظه‌های خاموش، آدمی نبود که زیاد حرف بزند.
او سکوت را بلد بود.
او نگاه کردن را بلد بود.
می‌گفت: “بعضی تصویرها را فقط باید زندگی کرد، نه ثبت.”
ولی باز هم هر غروبی، دوربینش را روی چشمش می‌گذاشت و قاب می‌گرفت از جهان…
از دختری که در باد موهایش را جمع می‌کرد
از پسر بچه‌ای که برای اولین بار شن را چنگ می‌زد
از پرنده‌ای که درست لحظه‌ی پرواز، تصمیمش را عوض می‌کرد.

او خودش را در عکس‌هایش گم کرده بود.
یا شاید بهتر است بگوییم، خودش را در عکس‌ها پیدا می‌کرد.
هر کلیکِ دوربین، صدای دلی بود که یک‌جای دنیا شکست.
و هر تصویری که گرفت، مرهمی شد برای یک جای بی‌نام در جانش.

شکارچیِ لحظه‌های خاموش، غمگین نبود.
فقط زیادی فهمیده بود.
و این، درد داشت.
اما دردش زیبا بود.
از همان دردهایی که آدم را آرام می‌کند، نه آزار.

گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست یکی بیاید،
بی آنکه بپرسد: “چرا این‌قدر ساکتی؟”
بی‌آنکه بخواهد عکس‌هایش را ببیند،
فقط کنار او بنشیند
و با او به صدای موج گوش دهد.

شاید اگر آن روز تو از کنار ساحل می‌گذشتی،
و نگاهی به پسری می‌انداختی که دوربینش را بالا گرفته بود
همان‌جا دلت می‌لرزید.
و شاید برای اولین‌بار
دل کسی،
با یک عکس،
خودش را نجات می‌داد.

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

«شکارچیِ لحظه های خاموش» مایلید کپشن

۹ لایک
۴ نظر

ساحل سرد بود ،نه آن‌قدر که بلرزی، فقط آن‌قدر که دلت بخواهد سکوت کنی.
او ایستاده بود، پشت به تمام هیاهوی دنیا، رو به موج‌هایی که هیچ‌وقت یک شکل برنمی‌گردند.
اسمش را کسی نمی‌دانست، ولی در این حوالی صدایش می‌زدند: «شکارچیِ لحظه‌های خاموش»
نه به خاطر دوربینی که همیشه همرا‌هش بود، نه فقط برای عکس‌هایی که از غمِ دریا می‌گرفت،
بلکه برای آن نگاهی که انگار می‌توانست هر آن‌چه را ما نادیده می‌گیریم، ببیند.

شکارچیِ لحظه‌های خاموش، آدمی نبود که زیاد حرف بزند.
او سکوت را بلد بود.
او نگاه کردن را بلد بود.
می‌گفت: “بعضی تصویرها را فقط باید زندگی کرد، نه ثبت.”
ولی باز هم هر غروبی، دوربینش را روی چشمش می‌گذاشت و قاب می‌گرفت از جهان…
از دختری که در باد موهایش را جمع می‌کرد
از پسر بچه‌ای که برای اولین بار شن را چنگ می‌زد
از پرنده‌ای که درست لحظه‌ی پرواز، تصمیمش را عوض می‌کرد.

او خودش را در عکس‌هایش گم کرده بود.
یا شاید بهتر است بگوییم، خودش را در عکس‌ها پیدا می‌کرد.
هر کلیکِ دوربین، صدای دلی بود که یک‌جای دنیا شکست.
و هر تصویری که گرفت، مرهمی شد برای یک جای بی‌نام در جانش.

شکارچیِ لحظه‌های خاموش، غمگین نبود.
فقط زیادی فهمیده بود.
و این، درد داشت.
اما دردش زیبا بود.
از همان دردهایی که آدم را آرام می‌کند، نه آزار.

گاهی وقت‌ها دلش می‌خواست یکی بیاید،
بی آنکه بپرسد: “چرا این‌قدر ساکتی؟”
بی‌آنکه بخواهد عکس‌هایش را ببیند،
فقط کنار او بنشیند
و با او به صدای موج گوش دهد.

شاید اگر آن روز تو از کنار ساحل می‌گذشتی،
و نگاهی به پسری می‌انداختی که دوربینش را بالا گرفته بود
همان‌جا دلت می‌لرزید.
و شاید برای اولین‌بار
دل کسی،
با یک عکس،
خودش را نجات می‌داد.