فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت شصتم
×میخوای ببینی چیکار کردی؟
_اره اصلا میخوام ببی....هییییییییییییییییی
نگاهی به چشمان شرارت بارش انداختم و از شرم سرخ شدم و مشت دیگری به سینه اش زدم که قدمی به عقب رفت.
_هیییی...خیلی بیادبی جونگ سونگ...
×چرا دقیقا؟ کلاس های تربیت بدنی موقع شنا که دیده بودی...
_چه ربطی داشت بیترادب...الان قضیه فرق میکنه.
ابرویی بالا انداخت و بهم نزدیکتر شد و با لبخند گفت:
×چه فرقی میکنه دقیقا؟
پشتم را به او کردم و به سمت در رفتم و برای گریز از دستش گفتم:
_اذیت نکن...باید بهم وقت بدی...نیاز دارم خیلی با خودم فکر کنم.
حرفش باعث شد سرجایم بایستم و به حرفش عمیق فکر کنم.
×منم همینو میخوام. میون وو خوب فکر کن...نه به عنوان دوست...به عنوان یه مرد بهم فکر کن. فکر کن ببین قلبت برام به لرزش درمیاد یا تمام احساست از سر دوستی و حس همیشگی ای که بینمونه هستش. بزار با یه نگرش درست و عاقلانه کنار هم باشیم با تمام عشقی که توی این دنیا میتونه وجود داشته باشه...
جونگ سونگ میگفت که هیسونگ عاقل و همدل خوبی برای شریک عاطفی بودن است اما از خودش خبر نداشت که با همه دیوونه بازی هایش چقدر میتوانست یک مرد عاقل و منطقی باشد. با منطقش نمی توانستی جنگ کنی؛ چون آنقدر عاقلانه صحبت میکرد که احساسات را به بازی میگرفت. بدون اینکه بداند از جذابیت هایش برای به کرسی نشاندن منطق عالی اش استفاده میکرد. او خوب بلد بود از ویژگی هایش استفاده کند... او خوب بلد بود دوست داشته شود و منطق غرق در احساسش را به دل آدم ها نشان دهد..
نظرات (۵)