راز من سعید فرجپوری حسین بهروزی نیا بانو پریسا هامین هنری سانیا خالدی غزل مولانا
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی
وآن شه بینشانه راجلوه دهی نشانکنی
دوش خیال مست توآمد وجام برکفش
گفتم می نمیخورم گفت مکن زیانکنی
گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم
دست برم به جعد تو باز زمن کران کنی
دید که ناز میکنم گفت بیا عجب کسی
جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی
باهمگان پلاس وکم باچومنی پلاس هم
خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی
گنج دل زمین منم سرچنهی توبر زمین
قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی
سوی شهی نگر که او نور نظر دهد ترا
وربه ستیزه سرکشی روز اجل چنانکنی
رنگ رخت که داد رو زرد شو از برای او
چون زپی سیاههای روی چوزعفران کنی
همچوخروس باش وقتشناس و پیشرو
حیف بودخروس را ماده چو ماکیان کنی
کژبنشین و راستگو راست بود سزا بود
جان و روان تومنم سوی دگر روان کنی
گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضهای
نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی
ور دو سه روز چشم را بند کنی بهاتّقوا
چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی
وربه نشان مارَوی راست چو تیر ساعتی
قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی
بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را
شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی
بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان
گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی
نظرات