در حال بارگذاری ویدیو ...

پارت ۱۶ - فصل دوم (در آغوش مرگ)

دُخترِ ماه
دُخترِ ماه

زهرا که کمی احساس بهتری نسبت به قبل داشت، همچنان داروی صفرازای دکتر رو مصرف نمی‌کرد و چیزی بروز نمی‌داد!
حدود دو روزی گذشت و اتفاق عجیبی که مدام طی این هفته میفتاد این بود که مادربزرگ و داییش مدام اینهارو دعوت میکردن به مهمونی! نزدیک عید قربان که شد داییش رفت ی گوسفند گرفت و قربانی کردن و ی قسمت رو گفتن بیاید بریم تو طبیعت و کوه و کباب کنیم! زهرا اون زمان سرکار نمی‌رفت و دانشگاه هم تموم شده بود. عملا بهانه روتینی نداشت که همیشه میگفت... از طرفی این دعوت از سمت مادربزرگ و دایی بود که اصن سالی ی بار اینطور دعوت نمیکردن و حالا الان؟!... زهرا با اکراه تمام و برای اینکه نمی‌خواست این حس و حال خوبی که مادرش از این دعوت داشت رو خراب کنه؛ راضی شد که به این دعوت بره.
تو اوج گرما پاشدن رفتن کوه و بعدشم که بدو کباب بخور... بدو جیگر بخور... ای بابا چرا اینقدر ساکتی؟ چرا چیزی نمیخوری؟ چرا رنگت پریده؟ چرا این زهرا اینقد ضد حاله؟ هیچ وقت نشد این بچه رو شاد و شنگول ببینیم! و....
کل روز زهرا حرف شنید و در انتها هم به ناچار ی خورده کباب خورد که دهان مبارکشون رو ببندن بلکه بتونه یه نفس راحت بکشه. :\
با غروب آفتاب و برگشتن به خونه زهرا فهمید که حالش دوباره خراب شده و اون حس خوب اول روزو دیگ نداره. از طرفی هم این تایم همزمان شده بود با تایم پریود و زهرا از هر طرف داشت می‌خورد! مثل کسی که گوشه رینگ، حریف گیرش آورده و تاجایی که میتونه داره میزنه‌‌‌...
شب که شد زهرا از دل درد و بی‌حالی ی گوشه افتاده بود و موقع داروها بود که مادرش داروهارو برای زهرا آورد و زهرا ندونسته داروی صفرازا رو هم خورد. :/
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زهرا رو از پا دراره! اون شب زهرا تا خود صبح نخوابید و با دل درد و سوزش دست و پا و درد سمت راست شکمش فقط نفس می‌کشید! به ستاره ها زل زده بود... میخواست طبق عادتی که داشت هندزفری بزاره و ی موزیک گوش بده شاید حالش بهتر بشه. اما بدنش حتی تحمل شنیدن موسیقی رو هم نداشت! با گذاشتن هندزفری تو گوشش انگاری دردش بیشتر و بیشتر می‌شد و تا اعماق وجودش دردو حس می‌کرد! به ناچار هندزفری رو کنار گذاشت. چاره‌ی دیگه ای نداشت. انگار باید فقط به آسمون نگاه می‌کرد و در خاطراتش کارهایی که کرده بود و کارهایی که میخواست بکنه رو مرور میکرد!

نظرات (۴)

Loading...

توضیحات

پارت ۱۶ - فصل دوم (در آغوش مرگ)

۸ لایک
۴ نظر

زهرا که کمی احساس بهتری نسبت به قبل داشت، همچنان داروی صفرازای دکتر رو مصرف نمی‌کرد و چیزی بروز نمی‌داد!
حدود دو روزی گذشت و اتفاق عجیبی که مدام طی این هفته میفتاد این بود که مادربزرگ و داییش مدام اینهارو دعوت میکردن به مهمونی! نزدیک عید قربان که شد داییش رفت ی گوسفند گرفت و قربانی کردن و ی قسمت رو گفتن بیاید بریم تو طبیعت و کوه و کباب کنیم! زهرا اون زمان سرکار نمی‌رفت و دانشگاه هم تموم شده بود. عملا بهانه روتینی نداشت که همیشه میگفت... از طرفی این دعوت از سمت مادربزرگ و دایی بود که اصن سالی ی بار اینطور دعوت نمیکردن و حالا الان؟!... زهرا با اکراه تمام و برای اینکه نمی‌خواست این حس و حال خوبی که مادرش از این دعوت داشت رو خراب کنه؛ راضی شد که به این دعوت بره.
تو اوج گرما پاشدن رفتن کوه و بعدشم که بدو کباب بخور... بدو جیگر بخور... ای بابا چرا اینقدر ساکتی؟ چرا چیزی نمیخوری؟ چرا رنگت پریده؟ چرا این زهرا اینقد ضد حاله؟ هیچ وقت نشد این بچه رو شاد و شنگول ببینیم! و....
کل روز زهرا حرف شنید و در انتها هم به ناچار ی خورده کباب خورد که دهان مبارکشون رو ببندن بلکه بتونه یه نفس راحت بکشه. :\
با غروب آفتاب و برگشتن به خونه زهرا فهمید که حالش دوباره خراب شده و اون حس خوب اول روزو دیگ نداره. از طرفی هم این تایم همزمان شده بود با تایم پریود و زهرا از هر طرف داشت می‌خورد! مثل کسی که گوشه رینگ، حریف گیرش آورده و تاجایی که میتونه داره میزنه‌‌‌...
شب که شد زهرا از دل درد و بی‌حالی ی گوشه افتاده بود و موقع داروها بود که مادرش داروهارو برای زهرا آورد و زهرا ندونسته داروی صفرازا رو هم خورد. :/
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زهرا رو از پا دراره! اون شب زهرا تا خود صبح نخوابید و با دل درد و سوزش دست و پا و درد سمت راست شکمش فقط نفس می‌کشید! به ستاره ها زل زده بود... میخواست طبق عادتی که داشت هندزفری بزاره و ی موزیک گوش بده شاید حالش بهتر بشه. اما بدنش حتی تحمل شنیدن موسیقی رو هم نداشت! با گذاشتن هندزفری تو گوشش انگاری دردش بیشتر و بیشتر می‌شد و تا اعماق وجودش دردو حس می‌کرد! به ناچار هندزفری رو کنار گذاشت. چاره‌ی دیگه ای نداشت. انگار باید فقط به آسمون نگاه می‌کرد و در خاطراتش کارهایی که کرده بود و کارهایی که میخواست بکنه رو مرور میکرد!