پارت سی رمان THE EDICTION (اعتیاد)
گل های خشک شده کنار سنگ قبرت، خبر از حضور کسی را میداد. اما چه کسی؟ تویی که به غیر از من کسی را نداشتی، آیا کسی را برای سرزدن بر سر قبرت داشتی که هنگامی که منه نامرد سراغت نیامدم، به سراغت آید؟
گل های خشک شده را کنار زدم و گل های مورد علاقه ات را به جایش جایگزین کردم. امروز بعد این همه مدت آمدم... آن هم به لطف کمک های هیسونگ. در این مدت هر شب در گوشم زمزمه وار میگفت که رهایت کنم و بگذارم روحت در آرامش باشد...هر شب به این دل بی قرارم یادآوری میکرد که دارم روحت را به دنیا وابسته میکنم و این عذابت خواهد داد... و بلاخره... در اولین سالگرد نبودت، عزمم را جزم کردم برای آزاد کردنت از قفس عشق من و این دنیای بی وفا... و آمدم که توام مرا آزاد کنی از این قفس تنگ دلدادگی.
با سر آستینم سنگ قبرت را پاک کردم و و کنارت نشستم؛ دقیقا مثل روز اولی که تو کنارم نشستی. چشم به نگاه سرد سنگ قبرت دوختم...پنج ثانیه... ده ثانیه... یک دقیقه ... ده دقیقه... نمیدانم.دست های سردم را روی پیراهنم مچاله کردم.
پیرهن مشکی و بلندم خیس شده بود. آسمان را نگاه کردم. هوا ابری بود اما دریغ از یک قطره باران...
دست بر صورتم کشیدم...چشمانم بود... چشم هایم که بعد یکسال هوای باریدن گرفته بود... آن هم در چنین روزی. نامرد قرار بود قفل آزادی ام را بشکنی نه قفل این بغض بی امان را.
انگار شک هایم تقلا میکردن برای زود بیرون آمدن. دیگر حتی قبرت را هم درست نمیدیدم ولی صدایت را میشنیدم. صدای خوش اهنگ و زیبایت... به روبه رویم نگاه کردم که مردی بلند قد ایستاده بود. قیافه اش تار بود اما بازتاب صدایش مرا مطمئن کرد که تو هستی. بلند شدم و قدمی به سویت برداشتم که صدایت مرا میخکوب بر زمین کرد.
"دیگه آزاد شدی... راحت شدیم از این درد یکساله. امیدوارم زندگی خوبی داشته باشی. مراقب خودت باش عشق من"
آن لحظه هیچ چیز واضح تر از لبخندت برای من نبود و هیچ چیز واضح تر از لبخند محزونم در بین سیل اشک هایم در این دنیا نمیتوانست وجود داشته باشد.
بدنم رها شده بود. در خلسه تازه و ابهام برانگیزی شناور بودم. لبخند بر لبانم نشسته بود. به قول هیسونگ این پارادوکس ها هستن که زیبا ترین عاشقانه ها را رقم میزنند؛ و این چه پارادوکس تلخی بود برای پایان داستان ما...
نظرات