فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت چهارم

*Málek.H*HANDERSON(تیزر آلبوم جدید انهایپن منتشر شد)

جونگوون: بد میگم مگه اول تو آسمونا حالا هم رو زمین. هیسونگ هیونگ بیا ببین تاب برداشته مخش جونگ سونگ رو دید میزنه...اونم آخه کی؟ جونگ سونگ رو...
بلند بلند می‌خندید و و از دستم در میرفت.
کل اکیپ از خنده روده بر شده بودند و فقط من بودم که از حرص قرمز شده بودم.
بعد از بی نفسی ایستادم تا نفسی بکشم. بدنم هنوز آدم قبل نشده بود و تحمل فشار و دویدن نداشت.
نگاهم به جونگ سونگ افتاد که خنده اش را قورت میداد. چهره برزخی ام را که دید دست هایش را بالا برد و لب خوانی گفت که من کاری نکردم بخدا. وقتی می‌ترسید خیلی بامزه میشد این پسر که دل خیلی از دخترای دانشگاه رو برده بود.جونگ سونگ بود دیگر...بی غل و غش...ساده و بی ریا... شاید در جمع ما تنها کسی بود که با وجود اینکه یکی از پولدارترین های شهر بود اما اینقدر بی آلایش و مهربان بود و بی منت و بدون ذره ای ناراحتی پذیرای شوخی های بچه ها با خودش میشد.
سری برایش از تاسف تکان دادم و خنده ای کردم.
از همان دور به جمع کوچیک دوستانم نگاه کردم...
به هه سو...دختر شاداب و شیطون و پایه همه شیطونی هایم...
به سونو...پسر انرژی مثبت و مهربان زندگی ام...
به جونگوون...پسر سرزنده و خونگرم که هیچ وقت تنهایم نزاشت...
به نیکی....برادری که با وجود شوخی هایش هیچ چیزی برایم کم نگذاشت...
و در آخر به جونگ سونگ... پسری که بی ریا و پر از محبت در زندگی ام حضور داشت...
من عاشق این جمع دوستانه بودم... و همه ی این ها فقط و فقط با تو ممکن شد...هیسونگ؟ دقت کردی چقدر در ذهنم رشد کردی و همه جا با من همراه شدی؟
تو برایم فراتر از یک مشاور و مراقب شدی...تو یک همراه..یک همدل...یک برادر... یک پدر...و یک تکیه گاه شدی... من برگشت به این میون وو‌ ی جدید و برگشت به جمع کسانی که دوسشون دارم را تا ابد مدیون تو خواهم بود...

نظرات (۳۸)

Loading...

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت چهارم

۱۱ لایک
۳۸ نظر

جونگوون: بد میگم مگه اول تو آسمونا حالا هم رو زمین. هیسونگ هیونگ بیا ببین تاب برداشته مخش جونگ سونگ رو دید میزنه...اونم آخه کی؟ جونگ سونگ رو...
بلند بلند می‌خندید و و از دستم در میرفت.
کل اکیپ از خنده روده بر شده بودند و فقط من بودم که از حرص قرمز شده بودم.
بعد از بی نفسی ایستادم تا نفسی بکشم. بدنم هنوز آدم قبل نشده بود و تحمل فشار و دویدن نداشت.
نگاهم به جونگ سونگ افتاد که خنده اش را قورت میداد. چهره برزخی ام را که دید دست هایش را بالا برد و لب خوانی گفت که من کاری نکردم بخدا. وقتی می‌ترسید خیلی بامزه میشد این پسر که دل خیلی از دخترای دانشگاه رو برده بود.جونگ سونگ بود دیگر...بی غل و غش...ساده و بی ریا... شاید در جمع ما تنها کسی بود که با وجود اینکه یکی از پولدارترین های شهر بود اما اینقدر بی آلایش و مهربان بود و بی منت و بدون ذره ای ناراحتی پذیرای شوخی های بچه ها با خودش میشد.
سری برایش از تاسف تکان دادم و خنده ای کردم.
از همان دور به جمع کوچیک دوستانم نگاه کردم...
به هه سو...دختر شاداب و شیطون و پایه همه شیطونی هایم...
به سونو...پسر انرژی مثبت و مهربان زندگی ام...
به جونگوون...پسر سرزنده و خونگرم که هیچ وقت تنهایم نزاشت...
به نیکی....برادری که با وجود شوخی هایش هیچ چیزی برایم کم نگذاشت...
و در آخر به جونگ سونگ... پسری که بی ریا و پر از محبت در زندگی ام حضور داشت...
من عاشق این جمع دوستانه بودم... و همه ی این ها فقط و فقط با تو ممکن شد...هیسونگ؟ دقت کردی چقدر در ذهنم رشد کردی و همه جا با من همراه شدی؟
تو برایم فراتر از یک مشاور و مراقب شدی...تو یک همراه..یک همدل...یک برادر... یک پدر...و یک تکیه گاه شدی... من برگشت به این میون وو‌ ی جدید و برگشت به جمع کسانی که دوسشون دارم را تا ابد مدیون تو خواهم بود...