``تماشاگرِ صندلیِ آخر``کپ.
میدانی... نوشتن از تو، شبیهترین کار به راه رفتن روی لبهی تیغ است؛ هم لذتبخش است و هم هر لحظه امکان دارد روحم را زخمی کند.
دوست داشتنِ یکطرفهیِ تو، عجیبترین پارادوکسِ جهانِ من شده است. من اینجا، درست در چند قدمیِ تو ایستادهام، نفسهایت را میشمارم، عطرِ تلخ و سردت را نفس میکشم، اما انگار هزاران سال نوری با تو فاصله دارم.
من نویسندهیِ خستهیِ داستانی هستم که شخصیتِ اصلیاش (تو)، حتی روحش هم خبر ندارد که در این قصه حضور دارد. هر روز صبح، وقتی با آن بیخیالیِ ذاتیات از کنارم رد میشوی و یک "سلام"ِ کوتاه و معمولی تحویلم میدهی، من در ذهنم هزار بار میمیرم و زنده میشوم.
تلخیِ ماجرا دقیقاً همینجاست؛ همین "تظاهر به معمولی بودن".
اینکه مجبورم به چشمهایت - که مرکزِ ثقلِ دنیایِ من هستند - نگاه کنم و فقط مثلِ یک غریبه یا یک دوستِ ساده لبخند بزنم. در حالی که درونم، درست پشتِ همین لبخندِ ساختگی، فریادی گیر کرده که میخواهد بگوید: "آهای... حواست هست که داری با قلبِ من چه میکنی؟"
تو مشغولی. مشغولِ زندگیِ خودت، قهوهات را هم میزنی، به ساعتت نگاه میکنی، با گوشیات و آدمهایِ دیگر حرف میزنی و من... من با ولعی غمگین، تمامِ جزییاتت را حفظ میکنم.
من میدانم وقتی فکر میکنی، چشمانت را کمی ریز میکنی. میدانم وقتی کلافهای، دستت را چطور لایِ موهایت میبری. من حافظهیِ تمامِ حرکاتِ تو شدهام، در حالی که تو حتی شاید رنگِ چشمهایِ مرا به خاطر نداشته باشی.
گاهی با خودم فکر میکنم شاید من فقط یک تماشاگرم. یک تماشاگرِ محکوم به سکوت که در ردیفِ آخرِ سالنِ تاریک نشسته، عاشقِ بازیگرِ نقشِ اول شده، اما کارگردانِ سرنوشت، اجازه ورودش را به صحنه نمیدهد. نورها فقط رویِ توست و من در تاریکی، برای درخشیدنِ تو دست میزنم.
کاش بدانی چه شبهایی که با خیالت تا صبح کلنجار نرفتهام. کاش بدانی چه نامههایی که برایت نوشتم و هرگز پست نکردم.
اما نترس، قرار نیست چیزی بگویم. قرار نیست آرامشت را به هم بزنم.
دوستت دارم، با تمامِ سکوتم، با تمامِ این فاصلهیِ لعنتی. و این، باشکوهترین، مقدسترین و در عینحال غمگینترین رازِ زندگیِ من باقی خواهد ماند.
تو به عبور کردن ادامه بده، و من... به تماشا کردن.»
در نهایت تماشاگر صندلی آخر بودم.
``تماشاگرِ صندلیِ آخر``
نظرات