در حال بارگذاری ویدیو ...

دردسرهای پاندورایی

۲۱ نظر گزارش تخلف
پیرزنی کینه توز-^-*(نفرین بر ریاضی و فیزیک)
پیرزنی کینه توز-^-*(نفرین بر ریاضی و فیزیک)

اوز با تعجب گفت:"شارون؟!چطور شد که...شماها انقدر باهم انقدر صمیمی شدین؟!"ادا خندید و گفت:"خب...داستانش طولانیه اونی چان."صدایی از داخل ایستگاه اومد که داشت ساعت حرکت قطار هارو اعلام می کرد.ادا گفت:"قطاری که من باهاش میرم الان میاد.ببخشید که نمی تونم بهت کمکی بکنم اونی چان.ولی اینو بگیر."کیفشو باز کرد و یه پاکت داد دستش:"از اونجا می تونین بلیط بگیرین.خداحافظ!"و با عجله به ایستگاه قطار رفت.
///حتما واستون سواله که چطور تمام این مدت آلیس ساکت بوده؟!اون که همیشه در حال حرافیه؟!جوابش سادست.اصلا یاد آلیس نبودم-.-از تمامی طرفداران آلیس عذر می خوام-.-عوضش به جای خوبی می رسه پس منو بابت این بی دقتی ببخشید^^من که نویسنده نیستم پس سخت نگیرید~///
اوز پاکت رو باز کرد و مقداری پول از توی اون در آورد.به باجه بلیط فروشی نگاه کرد و با خوشحالی به آلیس که داشت انگشتشو می مکید گفت:"زود باش آلیس!!باید بریم بلیط بخریم!"آلیس گفت:"گوشت؟!"اوز لبخند زد و گفت:"آره آره اگه بریم اونجا می تونی گوشت بخوری"آلیس پوزخند زد و گفت:"خوبه!پس بهت دستور می دم سریع بری و بلیط بخری!"اوز هم شاد و خندان رفت و خرید.
برای قطار بعدی مجبور شدن پنج ساعت اونجا ول بچرخن و با مامورای پاندورا قایم موشک بازی کنن...
ولی خب بالاخره رسیدن به مهیلون!اولین جایی که رفتن یه رستوران بود و آلیس تا می تونست گوشت لمبوند-آممم ببخشید منظورم اینه که نوش جان فرمود.ولی خب!مگه اونا چقدر پول داشتن؟!اگه همه ی پولشونو می ذاشتن فقط می تونستن چهار تا بشقاب گوشت بخرن.ولی بانو آلیس باسکرویل هشت بشقاب میل کردن.و پولی نداشتن که پرداخت کنن پس صاحب مغازه مجبورشون کرد که کار کنن.ولی بهشون حق انتخاب داد:یا ظرف بشورن یا کف رستوران رو تمیز کنن.
///هی هی منو نخورید!پایانش خوبه دیگه!آلیس شیکمش پر شد و آخرشم لم داد اونجا!تمیز کردن هم افتاد گردن اوز بیچاره.ظرف شستن که بلد نبود پس مجبور بود کف زمینو تمیز کنه که تهش به کلی نیش و کنایه(خب درواقع حقیقت بودن چون گفت مثل بچه ننر های اشراف زاده ای و از این حرفا)از صاحب رستوران شنید.///
ولی ناگهان بریک از داخل قفسه ای ظاهر شد و نجاتشون داد^^
هورا
پایان.
تا زمانی که دوباره از شدت بی انیمگی،بیکاری،باز شدن مخ و سرازیر شدن مزخرفات به مغزم نتیجش این مزخرفات بشه^^
البته این دفعه فشار تهدید جناب بریک هم بود.
از بانو ناشر هم متشکریم!

نظرات (۲۱)

Loading...

توضیحات

دردسرهای پاندورایی

۱۴ لایک
۲۱ نظر

اوز با تعجب گفت:"شارون؟!چطور شد که...شماها انقدر باهم انقدر صمیمی شدین؟!"ادا خندید و گفت:"خب...داستانش طولانیه اونی چان."صدایی از داخل ایستگاه اومد که داشت ساعت حرکت قطار هارو اعلام می کرد.ادا گفت:"قطاری که من باهاش میرم الان میاد.ببخشید که نمی تونم بهت کمکی بکنم اونی چان.ولی اینو بگیر."کیفشو باز کرد و یه پاکت داد دستش:"از اونجا می تونین بلیط بگیرین.خداحافظ!"و با عجله به ایستگاه قطار رفت.
///حتما واستون سواله که چطور تمام این مدت آلیس ساکت بوده؟!اون که همیشه در حال حرافیه؟!جوابش سادست.اصلا یاد آلیس نبودم-.-از تمامی طرفداران آلیس عذر می خوام-.-عوضش به جای خوبی می رسه پس منو بابت این بی دقتی ببخشید^^من که نویسنده نیستم پس سخت نگیرید~///
اوز پاکت رو باز کرد و مقداری پول از توی اون در آورد.به باجه بلیط فروشی نگاه کرد و با خوشحالی به آلیس که داشت انگشتشو می مکید گفت:"زود باش آلیس!!باید بریم بلیط بخریم!"آلیس گفت:"گوشت؟!"اوز لبخند زد و گفت:"آره آره اگه بریم اونجا می تونی گوشت بخوری"آلیس پوزخند زد و گفت:"خوبه!پس بهت دستور می دم سریع بری و بلیط بخری!"اوز هم شاد و خندان رفت و خرید.
برای قطار بعدی مجبور شدن پنج ساعت اونجا ول بچرخن و با مامورای پاندورا قایم موشک بازی کنن...
ولی خب بالاخره رسیدن به مهیلون!اولین جایی که رفتن یه رستوران بود و آلیس تا می تونست گوشت لمبوند-آممم ببخشید منظورم اینه که نوش جان فرمود.ولی خب!مگه اونا چقدر پول داشتن؟!اگه همه ی پولشونو می ذاشتن فقط می تونستن چهار تا بشقاب گوشت بخرن.ولی بانو آلیس باسکرویل هشت بشقاب میل کردن.و پولی نداشتن که پرداخت کنن پس صاحب مغازه مجبورشون کرد که کار کنن.ولی بهشون حق انتخاب داد:یا ظرف بشورن یا کف رستوران رو تمیز کنن.
///هی هی منو نخورید!پایانش خوبه دیگه!آلیس شیکمش پر شد و آخرشم لم داد اونجا!تمیز کردن هم افتاد گردن اوز بیچاره.ظرف شستن که بلد نبود پس مجبور بود کف زمینو تمیز کنه که تهش به کلی نیش و کنایه(خب درواقع حقیقت بودن چون گفت مثل بچه ننر های اشراف زاده ای و از این حرفا)از صاحب رستوران شنید.///
ولی ناگهان بریک از داخل قفسه ای ظاهر شد و نجاتشون داد^^
هورا
پایان.
تا زمانی که دوباره از شدت بی انیمگی،بیکاری،باز شدن مخ و سرازیر شدن مزخرفات به مغزم نتیجش این مزخرفات بشه^^
البته این دفعه فشار تهدید جناب بریک هم بود.
از بانو ناشر هم متشکریم!