من معمولی نبودم 53
چشمامو باز کردم... کمرم خیلی خیلی درد می کرد به، کمرم نگاه کردم باورمم نمی شدد..... روی کمرم.... بال..بالل...داشتمم...دوتا بال قرمز رنگ .. انگار که با خون درست شده بودن و میدرخشیدن .... سرمو برگردوندم دیدم....دوباره داخل یه گودال هستم..... به نظر میومد که همه چی سوخته..... بلند شدم واستادم...و به اطرافم نگاه کردم... همه درختا سوخته بودنن.... با بال ها احساس سنگینی می کردم ..واستادن باهاشون خیلی ،سخت بود... سعی کردم ازشون استفاده کنم یکم تلاش کردم که کنترلش کنم...و بالاخره شد.. بلند شدم و به بالا پرواز کردم تا بتونم شعاع سوختگی ها رو ببینم... دیدم که تقریبا یه دایره به شعاش 3 کیلومتر کاملاا سوخته کاملاا.... انگار که یه چیز دیوار مانندی نذاشته بود اتیش بقیه درخت ها رو هم بسوزونه ... اومدم پایین و دوزانو نشستم و زانو هامو بغل کردم... از کاری که کردم پشیمون نبودم.. عوض از دست انتونی راحت شدم ... نبود انتونی نبود و یه نفس راحت کشیدم... کم کم یه صدا هایی شنیدم...به طرفی که صدا میومد دقت کردم دیدم که یه پسر قد بلند با بال های مشکیی و یه لباس کاملا مشکی داره میدوعه سمت من .... بلند شدم واستادم...و یکم رفتم سمتش ...یکم که جلو تر رفتم دیدم شبیه انتونیه...ولی فک نکنم که اون باشه.... اون حتما فرارکرده.... ولی انگار که انتونی بود.... تصمیم گرفتم که بهش فک نکنم پس واسه همین پرواز کردم که برم خونه..
نظرات (۷)