نمیدانم؛ شاید یک روزی، شاید هیچ وقت -کپشن
با صدایِ رعد و برق از پله های اتاقِ زیر شیروانی بالا میروم، مقصدِ من جایی است که "او" قبلاً در آن ساکن بود.
چقدر غریب؛ او؟ آنقدر از یکدیگر فاصله گرفتیم که "او" خطابش میکنم؟
در اتاقش را باز میکنم و آرام وارد میشوم.
هنوز آثارش در اینجا نمایانگرِ وجودش هستند؛ شیشه عطر های نیمه و خالی، بوم های نیمه کاره و به اتمام رسیده، قلمو های آغشته به رنگ، پالت هایِ آکند از رنگ های خشکیده و طرح هایی که هیچ وقت به روی بوم نیامدند و نیمه کاره رها شدند.
به هر طرف که نگاه میکنم اثری از او نمایانگرِ چیزی در من میشود و خاطرات در رقابت با قطرات باران پشت سرِ هم در ذهنم عبور میکنند.
آدمکِ چوبی به روی طاقچه قدم میزند، این حالت را من چهار سال پیش به آن داده بودم.
آخرین مجسمه اش را لمس میکنم، من آنجا بودم، او اینجا بود. شاید روزی بازگردد، شاید بیاید و یادگاری هایی که برایش گذاشتم تا به او بگویند خاطراتش در ذهن من نمرده را ببیند. یادگاریِ جدیدی به روی آیینه یِ خاک گرفته برایش مینویسم. شاید روزی که او بازگشت آن را پاک ۰کنم. نمیدانم؛ شاید یک روزی، شاید هیچ وقت.
از اتاق خارج میشم؛ همزمان با خروجم باران اوج میگیرد و آسمان فریاد میزند. و با صدای فریادش چیزی در ذهنم تداعی میشود " تو تا همیشه روشن ترین و تاریک ترین بخشِ زندگیِ من باقی میمانی" در را قفل میکنم و باز میگردم.
-تارو؛ نگاشته شده در:
1402/02/12
"ممکن است ادامه داشته باشد..."
نظرات (۱۳)