داستان عشق رسول قسمت 5
به نام خدا
رستم و رخش و حمال این دو دلیر و حمال رفتن رسیدن به خان اول خان اول نگو یه شیر بگو از این شیرای پاستوریزه با ویتامین D بگو رخش یه دفعه هار شد وحشی تر از ترامپ شد چسبید به پاچه ی شیر.
رسول: رستم اسبت روانیه اون آخرین شیر مازندران بود!! چی دادی به اسبت ؟؟ رستم :گیاهان آرامش بخش ^___^ .
و این گونه بود که این سه دلیر به جز یکی به خان دوم رسیدند. رسول: عمو رستم یه شمشیر به من بده برم این فردوسی رو باهاش جر بدم خیال خودمو خودت رو راحت کنم .رستم: نه فرزندم رسم پهلوانی این نیست تو باید .... رسول: شمشیرتووووو بده . رسول به دنبال فردوسی به جنگل رفت تا اورا جر بدهد ولی رسول خبر نداره من فردوسی نویسنده هستم الان یه درس خوب بهش میدم . و این گونه بود که فردوسی اژدهایی فرستاد تا رسول را بخورد.رسول: اژدهات اینه این که مارمولکه من در روز یکی از اینا رو میکشم. (مارمولک به طرز عجیبی رشد کرد و بزرگ شد) رسول: 0___0 حالا که فکرش رو میکنم من از همون بچه گی از اشعار آقای فردوسی خوشم میومد . فردوسی غلط کردم شکر خوردم .فردوسی: دیگه دیره دیگه دیره حالا ببینیم کی کی رو جر میده. رسول به تنهایی با اژدها پیکار کرد ولی خورده شد. رسول:اینا همش برنامه ریزی شدس بینندگان عزیز .
اژدهای گرسنه به سمت محل استراحت رستم و رخش شتافت رخش و رستم آماده نبرد شدند که رسول شکم آژدها را از داخل سوراخ کرد و بیرون آمد و گفت: من دیگه حمال نیستم من حمال جنگجو هستم و همه یه دست و جیغ و هوراااااااااااااااااا
آنان بی خبر از خان سوم به راه افتادند و در بیابان که همان خان سوم بود گیر افتادند . رسول :تا جایی که تو کتاب جغرافی نوشته در شمال ایران هیچ بیابانی وجود ندارد حکمتت تو حلقم فردوسی .رستم و رخش به هن هن هن افتده بودند ولی حمال جنگجو اصلا به گرما احمیت نمیداد رستم گفت:پسرم تو گرمت نیست من دارم از ریشم عرق میکنم .رسول: رستم خان مردم شهر ما هر روز در دمای45 درجه به سر میبرن به همین دلیل گرمای بیابان زیاد فرقی برام نداره .
................ادامه دارد .
مسئولین محترم خواهش مندم برق مارو قطع نکنید گناه داریم#_____#مردیم از گرما.
نظرات (۲۱)