فن فیک شروع از صفر پارت 5

۳ نظر
گزارش تخلف
.:R.ARMY:.
.:R.ARMY:.

[از دید تهیونگ]
ازش پرسیدم برای غذا چی میخوری؟گفت: هرچی باشه.من زیاد بدغذا نیستم.لااقل اینطور فکر میکنم. بهش گفتم:نگران نباش درست گفتی قبلنم بدغذا نبودی و رفتم که غذا درست کنم.از وقتی که دیده بودمش همش داشتم دروغ میگفتم ولی مجبور بودم.اگه اون میفهمید که بخاطر من اینجوری شده معلوم نبود چه عکس العملی از خودش نشون میداد.تازه اون هیچی یادش نیست اگه بلایی سرش بیاد نمیتونم خودمو ببخشم.
-بیا.غذا حاضره.
صداشو شنیدم که داد زد:مگه یادت نیست من نمیتونم عصا نگه دارم!!
-صبر کن الان میام.
کمکش کردم تا بیاد و روی صندلی بشینه.
-واااا....اینه همش کار خودته؟
-پس چی؟آشپزی من از اولشم خوب بود.سریعتر بخور تا سرد نشده.
و یه لبخند بزرگ بهش زدم....ولی در اون لحظه من فقط داشتم فکر میکردم که اگه بفهمه چیکار میکنه.هر طوریم که نشده نباید بفهمه.حداقل الان نه.هر وقت وقتش رسید خودم بهش میگم.هر وقت که....
-غذا خوردن با دست چپ واقعا سخته.
حرفش باعث شد از فکر بیام بیرون.
-چی؟
-میگم من راست دستم فکر کنم تا وقتی دستم خوب بشه باید فقط با قاشق چیزی بخورم.
با چاپستیکای خودم غذا رو برداشتم:بگو آآآ
-چیکار میکنی؟
-معلومه میخوام بهت غذا بدم.
-یه دستم شکسته دوتاش که نشکسته!!
-با قاشقم که بخوری خیلی طولش میدی.اینجوری سریع تره.بگو آآآ
دهنشو باز کرد تا چیز دیگه ای بگه ولی قبلش غذا رو به زور چپوندم تو دهنش.
-بفرما.اینجوری خیلی بهتر شد.
اولش چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد ولی بعدش همچنان که دهنش پربود چند کلمه ای گفت.نمیفهمیدم چی میگه ولی نمیدونم چرا احساس کردم داره بد و بیراه میگه!!!
بعد از شام بلافاصه گفت:خب.اتاق من کجاست؟
-طبقه ی بالا.[خدا رو شکر که چند تا اتاق اضافی داشتم]اتاق منم کنار اتاق توئه.
-اگه میشه منو تا بالا ببر.خیلی خوابم میاد.
دستشو اداختم دور گردنم و کمکش کردم بره بالا.در اتاقو که باز کردم دیدم فقط وایستاده داره نگاه میکنه.با خودم گفتم لااقل اینجا دیگه چیز مشکوکی به چشم نمیخوره.
همونطور که اطرافو نگاه میکرد رفت سراغ کمد.یکدفعه یادم اومد که یه چیزیو یادم رفته،یه چیز بزرگ...
-پس لباسام کو؟
"بقیه در نظر اول"

نظرات (۳)

Loading...

توضیحات

فن فیک شروع از صفر پارت 5

۷ لایک
۳ نظر

[از دید تهیونگ]
ازش پرسیدم برای غذا چی میخوری؟گفت: هرچی باشه.من زیاد بدغذا نیستم.لااقل اینطور فکر میکنم. بهش گفتم:نگران نباش درست گفتی قبلنم بدغذا نبودی و رفتم که غذا درست کنم.از وقتی که دیده بودمش همش داشتم دروغ میگفتم ولی مجبور بودم.اگه اون میفهمید که بخاطر من اینجوری شده معلوم نبود چه عکس العملی از خودش نشون میداد.تازه اون هیچی یادش نیست اگه بلایی سرش بیاد نمیتونم خودمو ببخشم.
-بیا.غذا حاضره.
صداشو شنیدم که داد زد:مگه یادت نیست من نمیتونم عصا نگه دارم!!
-صبر کن الان میام.
کمکش کردم تا بیاد و روی صندلی بشینه.
-واااا....اینه همش کار خودته؟
-پس چی؟آشپزی من از اولشم خوب بود.سریعتر بخور تا سرد نشده.
و یه لبخند بزرگ بهش زدم....ولی در اون لحظه من فقط داشتم فکر میکردم که اگه بفهمه چیکار میکنه.هر طوریم که نشده نباید بفهمه.حداقل الان نه.هر وقت وقتش رسید خودم بهش میگم.هر وقت که....
-غذا خوردن با دست چپ واقعا سخته.
حرفش باعث شد از فکر بیام بیرون.
-چی؟
-میگم من راست دستم فکر کنم تا وقتی دستم خوب بشه باید فقط با قاشق چیزی بخورم.
با چاپستیکای خودم غذا رو برداشتم:بگو آآآ
-چیکار میکنی؟
-معلومه میخوام بهت غذا بدم.
-یه دستم شکسته دوتاش که نشکسته!!
-با قاشقم که بخوری خیلی طولش میدی.اینجوری سریع تره.بگو آآآ
دهنشو باز کرد تا چیز دیگه ای بگه ولی قبلش غذا رو به زور چپوندم تو دهنش.
-بفرما.اینجوری خیلی بهتر شد.
اولش چند ثانیه خیره بهم نگاه کرد ولی بعدش همچنان که دهنش پربود چند کلمه ای گفت.نمیفهمیدم چی میگه ولی نمیدونم چرا احساس کردم داره بد و بیراه میگه!!!
بعد از شام بلافاصه گفت:خب.اتاق من کجاست؟
-طبقه ی بالا.[خدا رو شکر که چند تا اتاق اضافی داشتم]اتاق منم کنار اتاق توئه.
-اگه میشه منو تا بالا ببر.خیلی خوابم میاد.
دستشو اداختم دور گردنم و کمکش کردم بره بالا.در اتاقو که باز کردم دیدم فقط وایستاده داره نگاه میکنه.با خودم گفتم لااقل اینجا دیگه چیز مشکوکی به چشم نمیخوره.
همونطور که اطرافو نگاه میکرد رفت سراغ کمد.یکدفعه یادم اومد که یه چیزیو یادم رفته،یه چیز بزرگ...
-پس لباسام کو؟
"بقیه در نظر اول"

سرگرمی و طنز