در حال بارگذاری ویدیو ...

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت هفتم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

***7***
(تهیونگ با &، امیلی با @ و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(چرا باید یکی انقدر بهش اهمیت بده که دلش بلرزه؟ تهیونگ کسی نبود که با خودش رودروایسی داشته باشه... کسی بود که تکلیفش با خودش مشخصه و با احساساتش صادقانه برخورد میکرد... پس فقط تصمیم گرفت عقلشو بده دست قلبش تا بتونه حرف دلشو بزنه...) (امیلی رو با یه حرکت به سمت خودش کشید و بدون وقفه لباشو بوسید... اول آروم بود ولی هر لحظه که میگذشت، بوسه هاش حریصانه تر میشد... کی فکرشو میکرد تهیونگ که معروف بود به بدخلقی و هیچکس باهاش حال نمیکرد، از کسی مثل امیلی خوشش بیاد؟ از کِی این اتفاق افتاد که حتی خودش هم نفهمید؟ تمام این حرفا تو ذهنش میچرخیدن ولی باعث نمیشد تو کارش تردید کنه...) (اما امیلی... انقدر شوک بهش وارد شد که انگار خشک شده و بی حرکت مونده بود... حتی اگه تهیونگ هم بهش اجازه نفس کشیدن میداد، باز نفسش رو حبس می‌کرد... چه اتفاقی داشت میفتاد؟ چرا باید تهیونگ انقدر یهویی اینکارو انجام بده؟ اما... اما مشکل اصلی چیز دیگه ای بود... چرا امیلی باید ازش لذت ببره؟ برای خودشم مسخره بود! مسخره بود که برای مخالفت باهاش هیچکاری نمیکرد یا مانعش نمیشد... خودش رو درک نمی‌کرد که چرا داره همراهیش میکنه... تهیونگ امیلی رو بیشتر به سمت خودش کشوند و این باعث شد امیلی به ناچار روی پاهای تهیونگ بشینه و باهاش همراهی کنه...) (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۴۰)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت هفتم

۲۱ لایک
۴۰ نظر

***7***
(تهیونگ با &، امیلی با @ و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(چرا باید یکی انقدر بهش اهمیت بده که دلش بلرزه؟ تهیونگ کسی نبود که با خودش رودروایسی داشته باشه... کسی بود که تکلیفش با خودش مشخصه و با احساساتش صادقانه برخورد میکرد... پس فقط تصمیم گرفت عقلشو بده دست قلبش تا بتونه حرف دلشو بزنه...) (امیلی رو با یه حرکت به سمت خودش کشید و بدون وقفه لباشو بوسید... اول آروم بود ولی هر لحظه که میگذشت، بوسه هاش حریصانه تر میشد... کی فکرشو میکرد تهیونگ که معروف بود به بدخلقی و هیچکس باهاش حال نمیکرد، از کسی مثل امیلی خوشش بیاد؟ از کِی این اتفاق افتاد که حتی خودش هم نفهمید؟ تمام این حرفا تو ذهنش میچرخیدن ولی باعث نمیشد تو کارش تردید کنه...) (اما امیلی... انقدر شوک بهش وارد شد که انگار خشک شده و بی حرکت مونده بود... حتی اگه تهیونگ هم بهش اجازه نفس کشیدن میداد، باز نفسش رو حبس می‌کرد... چه اتفاقی داشت میفتاد؟ چرا باید تهیونگ انقدر یهویی اینکارو انجام بده؟ اما... اما مشکل اصلی چیز دیگه ای بود... چرا امیلی باید ازش لذت ببره؟ برای خودشم مسخره بود! مسخره بود که برای مخالفت باهاش هیچکاری نمیکرد یا مانعش نمیشد... خودش رو درک نمی‌کرد که چرا داره همراهیش میکنه... تهیونگ امیلی رو بیشتر به سمت خودش کشوند و این باعث شد امیلی به ناچار روی پاهای تهیونگ بشینه و باهاش همراهی کنه...) (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز