دقایقِ آخر" قلب'ام بینهایت بار میزد" نفس'ام تنگ شده بود" گویی ثانیه'ای به مرگ'ام مانده" اما همچون دیوانه'ها درحالِ دویدن بودم" میدویدم و میدویدم" دویدن تنها کار'ای بود که همیشه میکردم" همیشه.....؛ -یون بوک!یون بوک!؟کجابودی؟!" +مادر!داشتم میدویدم!" -اینقدر ندو یون بوک!کفش'هات کهنه میشن!" +مادر!من میخوام قهرمانِ بعدی مسابقه دو باشم!" -اوه یون بوک (: چطور میخوای این کار رو بکنی؟!" +همیشه سخت تمرین میکنم!'میدوم و میدوم!" -پس من،میخوام یک روز بردن'ات رو ببینم!میخوام ببینم پسر'ام از بین اون همه آدم،مثلِ یک پرنده آزاد از بینشون میگذره و برنده میشه! (:" +اما مادر تو چطور میخوای من رو ببینی؟!نمیتونی توی مسابقه کنارم بدوی!" -پس...؛من هم کنارِ تو یک پرنده میشم!و تویِ اون روز همراه'ات پرواز میکنم (:" مادر...." بازیکنِ شماره 122 از شماره 67 هم جلو میزنه!'رقابتِ تنگاتنگی بینِ این دو بازیکن هست!'بین نفرِ اول و نفرِ دوم!آیا سوء یون بوک میتونه از شماره 67 هم جلو بزنه؟!" سایه'یِ پرنده'ای رو جلویِ پا'ام دیدم" -یون بوک!من درست بالایِ سرِ تو'ام!برو!ادامه بده!تو میتونی پسر'ام:>>" خدایِ من!بازیکن شماره 122،سوء یون بوک شتابِ بی سابقه'ای میگیره و از شماره 67 هم رد میشه! 20 متر!10 متر! و در آخر خطِ پایان! مادر..."ممنون که در کنار'ام پرواز کردی:>>>"
نظرات (۱۷)