در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت ششم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

*ریچارد* با چهره ی جدیی یک دست آنیسارو محکم میگیره و بهش نگا میکنه : شرمنده اما ... نمیتونم اجازه بدم برین!! باید دستور پادشاه رو اجرا کنیم پس...لطفا همراهمون بیاین.
آنیسا که کم کم گول حرفاشونو میخوره راضی میشه همراهشون بره به عمارت ممنوعه ( محل شکنجه و قتل انسان های مهاجم )....رجینا هم به طور اتفاقی موقع رفتن اونا به سمت عمارت میبینتشون و یکم به قضیه شک میکنه ، تصمیم میگیره به طور مخفیانه زیر نظرشون داشته باشه البته با یک نقشه ی خبیثانه!!
هوا ابری بود و رعدو برق های بزرگی به قلعه داشت نزدیک میشد....آنیسا که همراه ریچارد و رابرت داشت توی راهروی عمارت راه میرفت هر از گاهی صدای فریاد و زجر کشیدن افرادی رو میشنید اما هرچقدر از اونا میپرسید علت این فریادا چیه بهش جوابی نمیدادن...
*ریچارد و رابرت ، آنیسارو میبرن توی یک اتاق مرموز و تقریبا تاریک و بعد درو میبندن*
آنیسا با تعجب ازشون میپرسه : اینجا که چیزی نیست!!...چیو می خواستین بهم نشون بدین!؟؟
درحالی که هردوشون لبخند ترسناکی رو صورتشون بود یک نیروی شیطانی رو احضار میکنن و مارای اطراف آنیسارو به خاکستر تبدیل میکنن.
آنیسا با عصبانیت بهشون میگه : برای چی همچین کاری کردین؟؟!!
همون لحظه از گوشه ی اتاق صدای خنده ی کایا بلند میشه و آنیسا شوکه به سمت صدا نگاه میکنه
بعد از چند لحظه کایا از تاریکی بیرون میاد و به سمت آنیسا قدم برمیداره ، با نگاه تحقیر آمیزی بهش میگه : تو دیگه مال منی!!!! ... نیازی به این موجودات موزی برای محافظتت نداری!!!
آنیسا دستاشو با عصبانییت مشت میکنه : سعی کن بفهمی!!...من مال تو نیستم و نخواهم بود!!
کایا تک خنده ایی میکنه و میگه : آره درسته!! خوب تونستی دیشب از دستم فرار کنی اما...امروز بهت حالی میکنم با کی طرفی ^^....* به ریچارد و رابرت علامت میده که از اتاق برن بیرون*
رجینا که از پشت در فال گوش وایستاده بود با باز شدن در یهو لو میره : عه وا...سلااااممم @~@♡
ریچارد و رابرت که هردوشون با دیدن اون شوکه شده بودن یک دفعه کایا داد میزنه : بگیرینش!!!
رجینا تا می خواست پا به فرار بذاره رابرت میگیرتش و یک دستشو جلو دهن رجینا میذاره تا نتونه جیغ بکشه .... *رابرت* : کار خوبی نکردی اومدی اینجا شاهزاده کوچولو ^^
ریچارد موهای جلوی صورت رجینارو با ملایمت کنار میزنه ، با یک لبخند فریبناک میگه : ببینم تو از کیی اینجا وایستاده بودی؟
ادامه در *پارت سوم*

نظرات (۲۰)

Loading...

توضیحات

قسمت ششم * پارت دوم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۴ لایک
۲۰ نظر

*ریچارد* با چهره ی جدیی یک دست آنیسارو محکم میگیره و بهش نگا میکنه : شرمنده اما ... نمیتونم اجازه بدم برین!! باید دستور پادشاه رو اجرا کنیم پس...لطفا همراهمون بیاین.
آنیسا که کم کم گول حرفاشونو میخوره راضی میشه همراهشون بره به عمارت ممنوعه ( محل شکنجه و قتل انسان های مهاجم )....رجینا هم به طور اتفاقی موقع رفتن اونا به سمت عمارت میبینتشون و یکم به قضیه شک میکنه ، تصمیم میگیره به طور مخفیانه زیر نظرشون داشته باشه البته با یک نقشه ی خبیثانه!!
هوا ابری بود و رعدو برق های بزرگی به قلعه داشت نزدیک میشد....آنیسا که همراه ریچارد و رابرت داشت توی راهروی عمارت راه میرفت هر از گاهی صدای فریاد و زجر کشیدن افرادی رو میشنید اما هرچقدر از اونا میپرسید علت این فریادا چیه بهش جوابی نمیدادن...
*ریچارد و رابرت ، آنیسارو میبرن توی یک اتاق مرموز و تقریبا تاریک و بعد درو میبندن*
آنیسا با تعجب ازشون میپرسه : اینجا که چیزی نیست!!...چیو می خواستین بهم نشون بدین!؟؟
درحالی که هردوشون لبخند ترسناکی رو صورتشون بود یک نیروی شیطانی رو احضار میکنن و مارای اطراف آنیسارو به خاکستر تبدیل میکنن.
آنیسا با عصبانیت بهشون میگه : برای چی همچین کاری کردین؟؟!!
همون لحظه از گوشه ی اتاق صدای خنده ی کایا بلند میشه و آنیسا شوکه به سمت صدا نگاه میکنه
بعد از چند لحظه کایا از تاریکی بیرون میاد و به سمت آنیسا قدم برمیداره ، با نگاه تحقیر آمیزی بهش میگه : تو دیگه مال منی!!!! ... نیازی به این موجودات موزی برای محافظتت نداری!!!
آنیسا دستاشو با عصبانییت مشت میکنه : سعی کن بفهمی!!...من مال تو نیستم و نخواهم بود!!
کایا تک خنده ایی میکنه و میگه : آره درسته!! خوب تونستی دیشب از دستم فرار کنی اما...امروز بهت حالی میکنم با کی طرفی ^^....* به ریچارد و رابرت علامت میده که از اتاق برن بیرون*
رجینا که از پشت در فال گوش وایستاده بود با باز شدن در یهو لو میره : عه وا...سلااااممم @~@♡
ریچارد و رابرت که هردوشون با دیدن اون شوکه شده بودن یک دفعه کایا داد میزنه : بگیرینش!!!
رجینا تا می خواست پا به فرار بذاره رابرت میگیرتش و یک دستشو جلو دهن رجینا میذاره تا نتونه جیغ بکشه .... *رابرت* : کار خوبی نکردی اومدی اینجا شاهزاده کوچولو ^^
ریچارد موهای جلوی صورت رجینارو با ملایمت کنار میزنه ، با یک لبخند فریبناک میگه : ببینم تو از کیی اینجا وایستاده بودی؟
ادامه در *پارت سوم*