پارت پنجم داستان ( پیماتی برای هفت نفر )
الان یک ماهه اینجام
با بعضی ها دوست شدم و ریو جیک و بن این مدرسه رو یادم داده
خیلی زود و سخت گذشت
ماریسا که قدرت درون بینی و حدس زدن قدرت بقیه رو داشت نتونست قدرتمو بفهمه
اون کفت : قدرتت خپب فعال نشده و نمیزاره بفهمم چیه
کلا ازش خوشم اومد دختر مهربون و خوش خنده ای بود
پوووووف ، توی این چند وقت همش داشتم سعی میکردم قدرتمو فعال کنم
با این موضوع که یه دسر عجیبم کنار اومدم چون ریو گفت اون از قدرتش سو استفاده میکنه ... ممکنه تمام مردم جهان رو در دساش بگیره یا بکشه ... حتی خانواده تو
منم با این حرفش کنار اومدم چون هر چیزی ممکنه
بالاخره زنگ ورزش شد
همش فکرم مشغول بود .... ریو میکفت حتی بعضی از آدم ها کنترل قدرتشونو ندارن
لباسامو عوض کردم و یه ذست لباس بسکتبال پوشیدم
به سمت زمین رفتم ، وارد زنین که شدم ریو سریع اومد منو برد تو گروه خودش
_ آسویا با ماست و بعد نیشش تا گوشش کش اومد
یومیکو که سرپرست اون یکی گروه بود گفت : این پسر که هیچ قدرتی نداره پس سودی هم نداره ... هیچ سودی .... اون حتی نتونست از پدر و مادر واقعیش دفاع کنه
پدر و مادرم .... اونا چرا ؟ اینجا چه خبره ؟
_ هه یعنی نمیدونی ؟ اونا پدر و مادر واقعی تو نیستن .... من از همه آی خبر دارم .... آمار واقعی کل دانش آموزای این مدرسه دست منه
چشام گشاد شد ... سرش داد کشیدم : د چی داری میکی لعنتی ؟
_ میتونی از ماریسا بپرسی و بعد یه پوزخند زد
ماریسا سرشو گرفته بود پایین ... تو این مدت با ماریسا و ریو کاملا صمیمی شده بودم و بهشون اعتماد کامل داشتم
ماریسا سرشو گرفت پایین و اومد به سمتم
بازومو محکم گرفت
_ دنبالم بیا .... فکر کنم دیگه وقتش باشه حقیقتو بفهمی
چشام گشاد شد ... حقیقت ؟
و منو دنبال خودش برد یه جای خلوت
_ آسویا من میدونم برات سخته ولی ...
نذاشتم ادامه حرفشو بزنه و گفتم : فقط ..... فقط بگو ..... بگو اینحا چه خبره ؟
نظرات (۲)