در حال بارگذاری ویدیو ...

پادکست روایت ماه | ارتباط با پدر

خانه انقلاب اسلامی
خانه انقلاب اسلامی

«قسمت سوم»
بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه توفیقاتی داشته‌ام، وقتی محاسبه می‎کنم، به نظرم می‎رسد که این توفیقات، باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده‌ام،‌ باشد.
مرحوم پدرم در سنین پیری، تقریبا بیست و چند سال قبل از فوتش(که مرد هفتاد ساله بود) به بیماری آب چشم ـ که انسان نابینا می‌‎شود ـ ‌دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجاً در نامه‌هایی‎که ایشان برای ما می‌نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی‌بیند. من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است.
چون من از قبل ساکن قم بودم. برای تحصیل به قم برگشتم؛ باز ایّام تعطیل شد. و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم.
معالجه پیشرفتی نمی‌کرد. من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم؛‌ چون معالجات در مشهد جواب نمی‌داد. امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد.
به چند دکتر که مراجعه کردم، ‌ما را مأیوس کردند. گفتند:
«هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و اصلاح نیست.»
البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان می‎دید. امّا در آن زمان، مطلقاً نمی‌دید و باید دستشان را می‎گرفتیم و راه می‎بردیم. لذا برای من غصه درست شده بود.
اگر پدرم را رها می‎کردم و به قم می‌آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‌ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من خیلی سخت بود.
ایشان با من هم یک انس بخصوصی داشت، با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت. با من دکتر می‎رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود.
بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب می‎خواندم و با هم بحث علمی می‎کردیم، و از این رو با من مأنوس بود. برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی‌شد.
به هر حال، من احساس کردم اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم، ایشان به یک موجود معطّل و از کار افتاده تبدیل می‎شود، ‌و این مساله برای ایشان بسیار سخت بود؛ برای من هم خیلی ناگوار بود.
از طرف دیگر، ‌اگر می‎خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم، این هم برای من غیر قابل تحمّل بود؛ زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.....

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

پادکست روایت ماه | ارتباط با پدر

۰ لایک
۰ نظر

«قسمت سوم»
بنده اگر در زندگی خود در هر زمینه توفیقاتی داشته‌ام، وقتی محاسبه می‎کنم، به نظرم می‎رسد که این توفیقات، باید از یک کار نیکی که من به یکی از والدینم کرده‌ام،‌ باشد.
مرحوم پدرم در سنین پیری، تقریبا بیست و چند سال قبل از فوتش(که مرد هفتاد ساله بود) به بیماری آب چشم ـ که انسان نابینا می‌‎شود ـ ‌دچار شد. بنده آن وقت در قم بودم. تدریجاً در نامه‌هایی‎که ایشان برای ما می‌نوشت، این روشن شد که ایشان چشمش درست نمی‌بیند. من به مشهد آمدم و دیدم چشم ایشان محتاج دکتر است.
چون من از قبل ساکن قم بودم. برای تحصیل به قم برگشتم؛ باز ایّام تعطیل شد. و من مجدداً به مشهد رفتم و کمی به ایشان رسیدگی کردم و دوباره برای تحصیلات به قم برگشتم.
معالجه پیشرفتی نمی‌کرد. من ناچار شدم ایشان را به تهران بیاورم؛‌ چون معالجات در مشهد جواب نمی‌داد. امیدوار بودم که دکترهای تهران، چشم ایشان را خوب خواهند کرد.
به چند دکتر که مراجعه کردم، ‌ما را مأیوس کردند. گفتند:
«هر دو چشم ایشان معیوب شده و قابل معالجه و اصلاح نیست.»
البته بعد از دو، سه سال، یک چشم ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان می‎دید. امّا در آن زمان، مطلقاً نمی‌دید و باید دستشان را می‎گرفتیم و راه می‎بردیم. لذا برای من غصه درست شده بود.
اگر پدرم را رها می‎کردم و به قم می‌آمدم، ایشان مجبور بود گوشه‌ای در خانه بنشیند و قادر به مطالعه و معاشرت و هیچ کاری نبود و این برای من خیلی سخت بود.
ایشان با من هم یک انس بخصوصی داشت، با برادرهای دیگر این قدر انس نداشت. با من دکتر می‎رفت و برایش آسان نبود که با دیگران به دکتر برود.
بنده وقتی نزد ایشان بودم، برایشان کتاب می‎خواندم و با هم بحث علمی می‎کردیم، و از این رو با من مأنوس بود. برادرهای دیگر این فرصت را نداشتند و یا نمی‌شد.
به هر حال، من احساس کردم اگر ایشان را در مشهد تنها رها کنم و خودم برگردم و به قم بروم، ایشان به یک موجود معطّل و از کار افتاده تبدیل می‎شود، ‌و این مساله برای ایشان بسیار سخت بود؛ برای من هم خیلی ناگوار بود.
از طرف دیگر، ‌اگر می‎خواستم ایشان را همراهی کنم و از قم دست بردارم، این هم برای من غیر قابل تحمّل بود؛ زیرا که با قم انس گرفته بودم و تصمیم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.....

اخبار و سیاست