کی تمام می‌شود؟ ❤️روایت‌های زنانه از غزه

amir amiry
amir amiry


بچه‌های توی فیلم دست‌شان را دراز کرده‌اند. قابلمه‌های زیادی روی میز است. پسربچه‌ای دوازده، سیزده ساله را می‌بینم که لباس قرمز پوشیده و دوتا قابلمه دارد. قابلمه‌ی اولش پر می‌شود و دوباره دستش را دراز می‌کند. مضطرب است. می‌ترسد قابلمه‌ی دوم پر نشود. فکرش پیش خواهر و برادرهایی است که چند روز است گرسنه مانده‌‌اند. پسربچه فریاد نمی‌زند «به منم بده». چشم‌هایش، و آن گره ابروها پر از خواهش است. از فشار جمعیت صورت درهم کشیده و می‌داند اگر دیر بجنبد غذا تمام می‌شود.

صورت بچه‌هایی که کنارش ایستاده‌اند خاکی است. از فشار جمعیت و گرمای هوا عرق می‌ریزند اما از جایشان تکان نمی‌خورند. گرسنه‌اند. بوی برنجی که پیچیده، قار و قور شکم‌شان را بیشتر کرده است.

حال و روز این بچه‌ها با آن روزهای من، زمین تا آسمان فرق می‌کند. غذا گرفتن برای آن روزهای من، یک‌جور بازی و ماجراجویی میان روزهای بی‌اتفاق بعد از زلزله بود. برای این بچه‌ها اما غذا گرفتن بازی مرگ و زندگی است. امروز اگر چیزی گیرشان نیاید، معلوم نیست فردا زنده بمانند و بتوانند دوباره این‌جا بایستند. من اگر بی‌غذا به خانه برمی‌گشتم چیزی برای خوردن داشتم. این بچه‌ها اما به جز آردهای قاطی شده با شن، چیز دیگری ندارند. آن روزها برای من به پایان رسید و بوی غذای گرم در خانه پیچید. این روزها اما برای این بچه‌ها کش آمده و نمی‌گذرد. نمی‌دانم شاید بارها از خودشان پرسیده‌اند «کی تمام می‌شود؟»

آرزوم می‌کنم روزی برسد که بوی غذای گرم در خانه‌شان بپیچد. کاش تا آن روز زنده بمانند و برق شادی، جای این اضطراب و فشار را بگیرید. کاش واقعا تمام شود.

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

کی تمام می‌شود؟ ❤️روایت‌های زنانه از غزه

۰ لایک
۰ نظر


بچه‌های توی فیلم دست‌شان را دراز کرده‌اند. قابلمه‌های زیادی روی میز است. پسربچه‌ای دوازده، سیزده ساله را می‌بینم که لباس قرمز پوشیده و دوتا قابلمه دارد. قابلمه‌ی اولش پر می‌شود و دوباره دستش را دراز می‌کند. مضطرب است. می‌ترسد قابلمه‌ی دوم پر نشود. فکرش پیش خواهر و برادرهایی است که چند روز است گرسنه مانده‌‌اند. پسربچه فریاد نمی‌زند «به منم بده». چشم‌هایش، و آن گره ابروها پر از خواهش است. از فشار جمعیت صورت درهم کشیده و می‌داند اگر دیر بجنبد غذا تمام می‌شود.

صورت بچه‌هایی که کنارش ایستاده‌اند خاکی است. از فشار جمعیت و گرمای هوا عرق می‌ریزند اما از جایشان تکان نمی‌خورند. گرسنه‌اند. بوی برنجی که پیچیده، قار و قور شکم‌شان را بیشتر کرده است.

حال و روز این بچه‌ها با آن روزهای من، زمین تا آسمان فرق می‌کند. غذا گرفتن برای آن روزهای من، یک‌جور بازی و ماجراجویی میان روزهای بی‌اتفاق بعد از زلزله بود. برای این بچه‌ها اما غذا گرفتن بازی مرگ و زندگی است. امروز اگر چیزی گیرشان نیاید، معلوم نیست فردا زنده بمانند و بتوانند دوباره این‌جا بایستند. من اگر بی‌غذا به خانه برمی‌گشتم چیزی برای خوردن داشتم. این بچه‌ها اما به جز آردهای قاطی شده با شن، چیز دیگری ندارند. آن روزها برای من به پایان رسید و بوی غذای گرم در خانه پیچید. این روزها اما برای این بچه‌ها کش آمده و نمی‌گذرد. نمی‌دانم شاید بارها از خودشان پرسیده‌اند «کی تمام می‌شود؟»

آرزوم می‌کنم روزی برسد که بوی غذای گرم در خانه‌شان بپیچد. کاش تا آن روز زنده بمانند و برق شادی، جای این اضطراب و فشار را بگیرید. کاش واقعا تمام شود.