"فرشتهای زمینی" | 2nd Chapter
2nd Chapter ˚⋆.
اوه، باید صف بمونیم! ای کاش هوا بارونی بود . . .
ای وای! امتحان علوم داریم، نکنه زنگ اول امتحان رو بگیره، امیدوارم توی تایم تک زنگ امتحان رو بگیره؛ با همین افکار صف تموم شد و به سمت کلاس رفتیم . . .
تا رفتم تو کلاس دو تا از "همکلاسی هام" که نه "دوستام" صدام کردن و گفتن پیششون بشینم.
خب من یسری دوست هم دارم، البته زیاد هم صمیمی نیستیم ولی خب دوستیم دیگه، چینگو.
طبق معمول چیزی از حرف های دبیر علوممون متوجه نمیشم، و فقط بهش نگاه میکنم که بهم گیر نده، بعضی وقت ها جوابش رو هم میدم.
دینگ!
بلاخره زنگ خورد، بلاخره ۲۰ دقیقه زنگ تفریح، عالیه!
با همون دو تا دوستم و سه تا دوست دیگهم میریم یه گوشهی حیاط میشینیم، [مثلا] داشتیم برای امتحانی که دبیر علوم قرار بود بگیره میخوندیم.
دینگ!
زنگ کلاس خورد و رفتیم کلاس؛ دبیر برگه ها رو پخش کرد و شروع کردیم به نوشتن، من به بغل دستیم رسوندم اونم به دوتا از "دوستام" و یه "همکلاسیایم" رسوند.
خب شاید درسخون باشم، ولی به بقیه هم میرسونم؛ و بخاطر همین همه بچه ها اصرار دارن موقع امتحان برم پیششون.
تک زنگ تموم شد! دبیر مطالعات میاد، کسی که عاشقشیم.
حضور و غیاب میکنه و بعدش میگه توی تایم تک زنگ پرسش رو بخونید؛ ماهم [مثلا] حرف نزدیم و [مثلاااا] پرسش رو خوندیم.
دینگ!
تک زنگ تموم شد، بلاخره زنگ تفریح ایندفعه ۱۵ دقیقه، اینم خوبه!
دینگ!
زنگ کلاس؛ دبیر مطالعات پرسش نکرد؛ پس نشستیم و حرف زدن رو شروع کردیم . . .
دینگ!
زنگ خونه خورد، بچه ها با سرعت نور رفتن بیرون از مدرسه، ولی من به قول دوستام یه خونسرد لعنتیام و با آرامش تمام وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون.
*.•
نویسنده: Choi minsoo
https://www.namasha.com/Moa.txt
نظرات (۱)