"موسیقیدانی که فراموش شد، اما خدا او را شنید!"

کتاب داستان
کتاب داستان

بردیا، نوازنده‌ای مشهور، پس از سال‌ها افتخار، به‌خاطر پیری و ضعف از مجالس رانده شد. خانواده‌اش او را نپذیرفتند و در اوج ناامیدی، شبانه به پشت قبرستان شهر رفت تا برای آخرین بار بنوازد، اما این‌بار برای خدا. در تاریکی شب، اشک ریخت و دعا کرد. ناگهان دستی گرم بر شانه‌اش نشست؛ شیخ سعید ابوالخیر، که در خواب مأمور شده بود، با کیسه‌ای زر به سراغش آمد. خداوند صدای ناله‌اش را شنید، درحالی‌که مردم او را فراموش کرده بودند...

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

"موسیقیدانی که فراموش شد، اما خدا او را شنید!"

۰ لایک
۰ نظر

بردیا، نوازنده‌ای مشهور، پس از سال‌ها افتخار، به‌خاطر پیری و ضعف از مجالس رانده شد. خانواده‌اش او را نپذیرفتند و در اوج ناامیدی، شبانه به پشت قبرستان شهر رفت تا برای آخرین بار بنوازد، اما این‌بار برای خدا. در تاریکی شب، اشک ریخت و دعا کرد. ناگهان دستی گرم بر شانه‌اش نشست؛ شیخ سعید ابوالخیر، که در خواب مأمور شده بود، با کیسه‌ای زر به سراغش آمد. خداوند صدای ناله‌اش را شنید، درحالی‌که مردم او را فراموش کرده بودند...

مذهبی