در حال بارگذاری ویدیو ...

رمان کره ای عشق به شکل برمودا قسمت8

۷ نظر
گزارش تخلف
♪♬♥ ♡Park Sangme & Park Chanyeol ♡ ♥♬♪
♪♬♥ ♡Park Sangme & Park Chanyeol ♡ ♥♬♪

اون روزو با هزار بدبختی گذروندم .
شب وقتی برام شام آوردن یه دفعه حالت تهوع بهم دس داد و رو تخت نشستمو خم شدم به سمت بیرون تخت خم شدم (مثلا هیون خیلی حرفه ای که یه شبه...) تا سرمو بالا آوردم با چهره ی هیون روبه رو شدم که داشت با سرعت می یومد سمتم ، وقتی بهم رسید:
—خوبی؟
—حالم ازت بهم می خوره برو گم شو...
هیونم بدون گفتن هیچ حرفی گذاشت و رفت ولی موقعه خارج شدن از در:
—این حق من نیس که اینجوری باهام رفتار کنی...

یه چند روزی از هیون خبری نبود ، .خوشم میاد حداقل این یکی باهوش بود که می دونست نمی خوام ریخت نهصشو ببینم...

کانگ سو
*********
هنوز از سانگ می خبری نبود و این موضوع خیلی رو اعصابم بود ، دیگه نمی تونستم منتظر پلیس باشم برا همین تصمیم گرفتم خودمم دست به کار شمو دنبالش بگردم...

سانگ می
**********
از اون روزی که هیون رفت با اینکه دوست نداشتم ببینمش ولی نتونستم یه دیقه هم بدون فکر کردن بهش روزامو بگذرونم.
یه پونزده روزی از دزدیده شدنم می گذشت ؛ دلم برا کانگ سو و خنده و شوخیاشو کاراش تنگ شده بود ، جدیدا یه حسی هم نسبت به هیون پیدا کرده بودم ، همشو انداختم تقصیر بچه ؛ ولی ولی اصلا دوست نداشتم این حسی که به هیون دارم بیشتر بشه بلکه دوس دارم این حس لعنتی از بین بره.
چشامو بستم تا یکم استراحت کنم ولی فکر هیون مانع استراحتم می شد ، دیگه هیچ آرامشی نداشتم ؛ یه دفعه صدای در اومد (نمی دونم چرا تو رمانم همه اتفاقا یه دفعه ای بود!!)چشامو که باز کردم هیونو دیدم ، ناخواسته از جام پاشدم و به سمتش دوییدم و بغلش کردم ؛ دلیل گریه کردنم تو بغلشو نمی دونستم ، هیونم بدون هیچ حرفی بغلم کرد نه به اون که نمی خواستم قیافشو ببینم نه به الان که نمی خوام از بغلش جدا شم ...

نظرات (۷)

Loading...

توضیحات

رمان کره ای عشق به شکل برمودا قسمت8

۸ لایک
۷ نظر

اون روزو با هزار بدبختی گذروندم .
شب وقتی برام شام آوردن یه دفعه حالت تهوع بهم دس داد و رو تخت نشستمو خم شدم به سمت بیرون تخت خم شدم (مثلا هیون خیلی حرفه ای که یه شبه...) تا سرمو بالا آوردم با چهره ی هیون روبه رو شدم که داشت با سرعت می یومد سمتم ، وقتی بهم رسید:
—خوبی؟
—حالم ازت بهم می خوره برو گم شو...
هیونم بدون گفتن هیچ حرفی گذاشت و رفت ولی موقعه خارج شدن از در:
—این حق من نیس که اینجوری باهام رفتار کنی...

یه چند روزی از هیون خبری نبود ، .خوشم میاد حداقل این یکی باهوش بود که می دونست نمی خوام ریخت نهصشو ببینم...

کانگ سو
*********
هنوز از سانگ می خبری نبود و این موضوع خیلی رو اعصابم بود ، دیگه نمی تونستم منتظر پلیس باشم برا همین تصمیم گرفتم خودمم دست به کار شمو دنبالش بگردم...

سانگ می
**********
از اون روزی که هیون رفت با اینکه دوست نداشتم ببینمش ولی نتونستم یه دیقه هم بدون فکر کردن بهش روزامو بگذرونم.
یه پونزده روزی از دزدیده شدنم می گذشت ؛ دلم برا کانگ سو و خنده و شوخیاشو کاراش تنگ شده بود ، جدیدا یه حسی هم نسبت به هیون پیدا کرده بودم ، همشو انداختم تقصیر بچه ؛ ولی ولی اصلا دوست نداشتم این حسی که به هیون دارم بیشتر بشه بلکه دوس دارم این حس لعنتی از بین بره.
چشامو بستم تا یکم استراحت کنم ولی فکر هیون مانع استراحتم می شد ، دیگه هیچ آرامشی نداشتم ؛ یه دفعه صدای در اومد (نمی دونم چرا تو رمانم همه اتفاقا یه دفعه ای بود!!)چشامو که باز کردم هیونو دیدم ، ناخواسته از جام پاشدم و به سمتش دوییدم و بغلش کردم ؛ دلیل گریه کردنم تو بغلشو نمی دونستم ، هیونم بدون هیچ حرفی بغلم کرد نه به اون که نمی خواستم قیافشو ببینم نه به الان که نمی خوام از بغلش جدا شم ...