پارت سی و یکم رمان THE EDICTION (اعتیاد)
*بخش آخر:
عاشقانه:داستان ناگفته ی ما *
یکسال قبل...
پاهایم را محکم بر امواج کوچک رسیده به ساحل می کوبیدم. انگار میخواستم هر چه عصبانیت و خشم داشتم را بر سر دریا خالی کنم. چشمان متلاطمم را به روی دریا بستم و هر چه ناسزا بود بر آسمان هوار کردم.
نمیدانم چقدر گذشته بود که چشمانم را باز کردم و با دو جفت تیله ی خوش رنگ مواجه شدم.
×خسته نشدی؟ نیم ساعته همینجوری داری با زمین و آسمون دعوا میگیری. من به جای تو خسته شدم...
قیافه سردی داشت اما از نگاهش میتوانستی اوج مهربانی و دوس داشتنی بودنش را درک کنی.
روان بهم ریخته ام اجازه ی آنالیز کردن صورتش را بهم نمیداد. با لحنی که سعی در آرام کردنش داشتم به چشمان جذابش خیره شدم و محکم گفتم:
_ نشستین منو آنالیز میکنین؟ کی همچین اجازه ای رو به شما داده؟ اصلا شما کی هستین؟
+نفس عمیق بکش... نگران نباش با این قیافه دزد و قاتل نیستم.
_چه ربطی داشت؟ یعنی دزد و قاتل نمیتونه جذاب باشه؟
جلوی دهانم را گرفتم؛ اما کمی دیر شده بود. چیزی که نباید میگفتم را گفته بودم و سوتی بزرگی جلوی این مرد غریبه داده بودم.
از درون لپش را گاز میگرفت تا بر خودش مسلط باشد. دست بر جیبش کرد و با قیافه ی مهربانی گفت:
×پس قیافه جذابم تو رو هم درگیر کرده...
نگاه ازش گرفتم و به دریا خیره شدم که دستش را جلو آورد.
× اسمم سونگهونه... پارک سونگهون...پاتیناژ کار میکنم و الان هم توی اردوی تمرینی هستم... البته که فعلا اومدم استراحت... آخه میدونی...
"هیچ جا مثل دریا به ادم آرامش نمیده"
متعجب بهم دیگر نگاه کردیم. لبخندی بر لبان هر دوی ما بخاطر همزمان گفتن این جمله، نشسته بود.
به صورت نمایشی سرش را خاراند و موهایش را مرتب کرد و دوباره دستش را جلو آورد.
× دست نمیدی؟ دست دادن نشانه ی احترامه ها....
_هنوز اونقدر باهات آشنا نشدم که بخوام باهات اینقدر گرم بگیرم. من میرم بای...
نظرات (۱۲)