در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت هفتم * پارت چهارم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

*آنجلا * : منکه فقط احساس میکنم داره ازتون سواستفاده میکنه وگرنه اندازه ی پشه هم براتون ارزشی قاعل نیست!....*چند قدم میره نزدیک ریچارد*....ببین...به نظرم وقتش رسیده تا خودمون با نقشه هامون قدرتای آنیسارو بدست بیاریم!!...میفهمی که چی میگم!؟؟ اون هرسال که بزرگتر میشه قدرتشم بیشتر میشه ، چند روز دیگه هم تولدشه!!!الانم که کایا مجبوره از آنیسا فاصله بگیره برای ما بهترین فرصته!!!.....*ریچارد* با خونسردی از روی مبل بلند میشه و جدی به آنجلا نگاه میکنه : فک کردی کار آسونیه!!؟؟...فقط کایا نیست که مجبوره از آنیسا فاصله بگیره ، ماهم تقریبا موقعیت اونو داریم!!....جدا از این قضیه ، حالا که رجینا برگشته کارمون خیلی سخت تر از قبل شده ، همه ی نقشه هامونو اون خراب کرد!!!
رابرت همون لحظه با کینه و عصبانیت میگه : اونو بسپارینش به خودم!!! میدونم چطور باید حال اون دختر کوچولو رو گرفت....
ماریا با تعجب بهش نگاه میکنه : تو چطور می خوایی تنهایی از پس اون دختر بر بیای!؟...نکنه دیوونه شدی؟!0_o....توی این قلعه تنها کسی که تونسته تاحالا تو و ریچاردو شکست بده همونه!!
یک دفعه صدای خنده های شیطانی کایا از توی اتاق میاد...*همه عصبی و جدی میشن*
کایا از حالت نامرعیش در میادو درحالی که به دیوار تکیه داده بود خونسرد با لبخند بهشون نگاه میکنه : عجب بحث داغ و جالبی ^_^
آنجلا : ببینم تو الان اومدی دیگه نه؟!!!!! ~_~
کایا : هه...نه متاسفانه!!...از همون اول حضور داشتم ، انگار دلت از من خیلی پره نه خانومی!؟^^
آنجلا : نه به جان تو -،-+
رابرت با لحن جدیی میگه : نگو اومدی اینجا که گپ بزنی!!!
کایا با همون حالت قبل : معلومه که نه!...حقیقتش...توی این یک ماه من خوب فکرامو کردم ، تا وقتی رجینا اینجاست هیچکدوم از ما دستمون به آنیسا نمیرسه!!!
رابرت : خب نابغه منم برا همین قراره کارشو یکسره کنم تا ازش خلاص بشیم -_-!
کایا اخمی به رابرت میکنه و جدی میگه : احمق نباش!! حرف من اینه که باید هممون با همکاریه همدیگه اینکارو بکنیم!! الان نباید هدف ما آنیسا باشه...هدف ما رجیناست!!
ریچارد با خونسردی میگه : می خوای باهاش چیکار کنی!؟؟
کایا یهو لبخند کج و ترسناکی میزنه : می خوام برای همیشه زندگیشو کابوس کنم!!!
ماریا شوکه میشه و میگه : عجب!...میدونی تو واقعا لیاقت نداری کسی دوست داشته باشه!
کایا میزنه زیر خنده : هرکسی حق دوست داشتن منو نداره^_^
ادامه در قسمت هشتم

نظرات (۱۲)

Loading...

توضیحات

قسمت هفتم * پارت چهارم * رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۵ لایک
۱۲ نظر

*آنجلا * : منکه فقط احساس میکنم داره ازتون سواستفاده میکنه وگرنه اندازه ی پشه هم براتون ارزشی قاعل نیست!....*چند قدم میره نزدیک ریچارد*....ببین...به نظرم وقتش رسیده تا خودمون با نقشه هامون قدرتای آنیسارو بدست بیاریم!!...میفهمی که چی میگم!؟؟ اون هرسال که بزرگتر میشه قدرتشم بیشتر میشه ، چند روز دیگه هم تولدشه!!!الانم که کایا مجبوره از آنیسا فاصله بگیره برای ما بهترین فرصته!!!.....*ریچارد* با خونسردی از روی مبل بلند میشه و جدی به آنجلا نگاه میکنه : فک کردی کار آسونیه!!؟؟...فقط کایا نیست که مجبوره از آنیسا فاصله بگیره ، ماهم تقریبا موقعیت اونو داریم!!....جدا از این قضیه ، حالا که رجینا برگشته کارمون خیلی سخت تر از قبل شده ، همه ی نقشه هامونو اون خراب کرد!!!
رابرت همون لحظه با کینه و عصبانیت میگه : اونو بسپارینش به خودم!!! میدونم چطور باید حال اون دختر کوچولو رو گرفت....
ماریا با تعجب بهش نگاه میکنه : تو چطور می خوایی تنهایی از پس اون دختر بر بیای!؟...نکنه دیوونه شدی؟!0_o....توی این قلعه تنها کسی که تونسته تاحالا تو و ریچاردو شکست بده همونه!!
یک دفعه صدای خنده های شیطانی کایا از توی اتاق میاد...*همه عصبی و جدی میشن*
کایا از حالت نامرعیش در میادو درحالی که به دیوار تکیه داده بود خونسرد با لبخند بهشون نگاه میکنه : عجب بحث داغ و جالبی ^_^
آنجلا : ببینم تو الان اومدی دیگه نه؟!!!!! ~_~
کایا : هه...نه متاسفانه!!...از همون اول حضور داشتم ، انگار دلت از من خیلی پره نه خانومی!؟^^
آنجلا : نه به جان تو -،-+
رابرت با لحن جدیی میگه : نگو اومدی اینجا که گپ بزنی!!!
کایا با همون حالت قبل : معلومه که نه!...حقیقتش...توی این یک ماه من خوب فکرامو کردم ، تا وقتی رجینا اینجاست هیچکدوم از ما دستمون به آنیسا نمیرسه!!!
رابرت : خب نابغه منم برا همین قراره کارشو یکسره کنم تا ازش خلاص بشیم -_-!
کایا اخمی به رابرت میکنه و جدی میگه : احمق نباش!! حرف من اینه که باید هممون با همکاریه همدیگه اینکارو بکنیم!! الان نباید هدف ما آنیسا باشه...هدف ما رجیناست!!
ریچارد با خونسردی میگه : می خوای باهاش چیکار کنی!؟؟
کایا یهو لبخند کج و ترسناکی میزنه : می خوام برای همیشه زندگیشو کابوس کنم!!!
ماریا شوکه میشه و میگه : عجب!...میدونی تو واقعا لیاقت نداری کسی دوست داشته باشه!
کایا میزنه زیر خنده : هرکسی حق دوست داشتن منو نداره^_^
ادامه در قسمت هشتم