در حال بارگذاری ویدیو ...

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت پانزدهم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

نظرتون رو در
https://testchi.ir/tests/398192
قرار بدین،. با تشکر^-^



***15***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(شش ساعت قبل) (با حس تشنگی شدید چشماشو باز کرد... احساس عجیبی داشت... همه چیز متفاوت بود! با چند بار پلک زدن تصویر رو به روش واضح تر شد و در نهایت خودشو تو فضایی کاملا متفاوت نسبت به قبل دید... روی تخت بزرگی دراز کشیده بود و برخلاف همیشه، پرده اتاق رنگ ارغوانی داشت و این، نشون میداد که اونجا اتاق همیشگی نیست... اگه نیست... پس کجاست؟ نکنه همه اون اتفاقات فقط یه خواب طولانی بوده باشه؟ با حس ترس تکونی به خودش داد و نشست... چقدر همه چیز عجیب بود! سرفه ای کرد و نگاهی به خودش انداخت... یه پیرهن سفید دکمه دار نسبتا تنگ و شلوار کش زغالی رنگ تنش بود... لباسی که یادش نمیومد خودش پوشیده باشه... اونجا چیکار میکرد؟ کجا بود؟ چه کسی لباساشو عوض کرده بود و یا اصلا به چه حقی؟ هنوز حالت گنگی داشت ولی باید از همه چیز سر در میاورد... موهاشو به سمت پشت گوشش هدایت کرد و پاهاشو روی زمین گذاشت... خواست بلند شه که چیزی مانعش شد... چرا تاحالا بهش توجه نکرده بود؟ زنجیری که به دست راستش بسته شده و نهایتش به گوشه ای از دیوار جوش خورده بود... شوک بدی بهش وارد شد! چرا بسته بودنش؟ دستش رو با تمام قدرت کشید ولی فرقی به حالش نکرد! وضعیتو درک نمیکرد... چطور به اونجا اورده شده بود؟ پاهاشو بغل کرد و اجازه داد تا موهاش صورتش رو بپوشونن... انگار چاره ای جز صبر کردن نداشت... ) (در حالی که سعی میکرد گریه نکنه با خودش گفت: ) @حالا چیکار کنم؟ ///// (بعد از گذشت چند ساعت در به صدا دراومد و امیلی با سرعت سرش رو به سمت صدا برگردوند... هنوز هم به شدت تشنه بود و یکی از دغدغه های ذهنیش هم همین بود! منتظر نگاه کرد که با دیدن چهره آشنایی، ترس بیشتری تمام وجودشو فرا گرفت... اون رکس بود... همون رکسی که از هر لحاظ احمق به نظر میرسید حالا کسی بود که آینده امیلی توی دستاشه و میتونه به راحتی زندگیشو تغییر بده... لبخند مرموز و آزار دهنده ای به لب داشت و این، ترس امیلی رو چند برابر میکرد... با بغض پرسید: ) (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۴۳۷)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت پانزدهم

۴۴ لایک
۴۳۷ نظر

نظرتون رو در
https://testchi.ir/tests/398192
قرار بدین،. با تشکر^-^



***15***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(شش ساعت قبل) (با حس تشنگی شدید چشماشو باز کرد... احساس عجیبی داشت... همه چیز متفاوت بود! با چند بار پلک زدن تصویر رو به روش واضح تر شد و در نهایت خودشو تو فضایی کاملا متفاوت نسبت به قبل دید... روی تخت بزرگی دراز کشیده بود و برخلاف همیشه، پرده اتاق رنگ ارغوانی داشت و این، نشون میداد که اونجا اتاق همیشگی نیست... اگه نیست... پس کجاست؟ نکنه همه اون اتفاقات فقط یه خواب طولانی بوده باشه؟ با حس ترس تکونی به خودش داد و نشست... چقدر همه چیز عجیب بود! سرفه ای کرد و نگاهی به خودش انداخت... یه پیرهن سفید دکمه دار نسبتا تنگ و شلوار کش زغالی رنگ تنش بود... لباسی که یادش نمیومد خودش پوشیده باشه... اونجا چیکار میکرد؟ کجا بود؟ چه کسی لباساشو عوض کرده بود و یا اصلا به چه حقی؟ هنوز حالت گنگی داشت ولی باید از همه چیز سر در میاورد... موهاشو به سمت پشت گوشش هدایت کرد و پاهاشو روی زمین گذاشت... خواست بلند شه که چیزی مانعش شد... چرا تاحالا بهش توجه نکرده بود؟ زنجیری که به دست راستش بسته شده و نهایتش به گوشه ای از دیوار جوش خورده بود... شوک بدی بهش وارد شد! چرا بسته بودنش؟ دستش رو با تمام قدرت کشید ولی فرقی به حالش نکرد! وضعیتو درک نمیکرد... چطور به اونجا اورده شده بود؟ پاهاشو بغل کرد و اجازه داد تا موهاش صورتش رو بپوشونن... انگار چاره ای جز صبر کردن نداشت... ) (در حالی که سعی میکرد گریه نکنه با خودش گفت: ) @حالا چیکار کنم؟ ///// (بعد از گذشت چند ساعت در به صدا دراومد و امیلی با سرعت سرش رو به سمت صدا برگردوند... هنوز هم به شدت تشنه بود و یکی از دغدغه های ذهنیش هم همین بود! منتظر نگاه کرد که با دیدن چهره آشنایی، ترس بیشتری تمام وجودشو فرا گرفت... اون رکس بود... همون رکسی که از هر لحاظ احمق به نظر میرسید حالا کسی بود که آینده امیلی توی دستاشه و میتونه به راحتی زندگیشو تغییر بده... لبخند مرموز و آزار دهنده ای به لب داشت و این، ترس امیلی رو چند برابر میکرد... با بغض پرسید: ) (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز