پارت سوم داستان ( تقدیر عاشقانه )
یعنی .... نه .... من باید برم توی یه خونه با اونا زندگی کنم ؟ اونم به مدت یکسال ؟
کریسمس رو هم باید با اونا جشن بگیرم ؟
امکان نداره .... اصلا ممکن نیست
وجدان : بابا فردا پس فردا دعواشون میشه سر تو ... انقدر که تو خوشگل دختر ... خوشگلی دردسر داره
ببند وجدان تا خودم نیومدم ببندمش برات
********
هووووف ... امروز باید میرفتم پیش اونا
عین بچه کوچیکا پاهامو کوبیدم به زمین
ولش کن ... من به اونا چیکار دارم
وجدان : بدبخت فردا باید بهشون بگی استاد ... اصلا خجالت نمیکشی با این قدرت وایسی پیش اون درخت ها ؟
مگه قدم چشه ... صد و شصت و هشت قدمه
وجدان : هیچی .... برو لباس هاتو بپوش ... ایششش
بلند شدم ... تیپ فانتزی دخترونه خوبه ... نمیتونم که بیام لباس پسرونه بپوشم
جوراب شلواری سفید و کتونی صورتی
یه پیراهت کوتاه که تا بالای زانو بود به رنگ صورتی که استیناشم تا انگشتام میرسید
پالتوی مشکی تا روی زانو و کوله پشتی مشکی و سفید
هدفون سفیدمم انداختم روی گردنم بعدا بزارمش توی گوشم
موهامم که باز گذاشته بودم
چمدون مشکیمو که خیلی کوچولو بود برداشتم ... چیز زیادی لازم نداشتم ... تازه بعدا میخریدم
دسته چمدونو کشیدم تا روی زمین حرکت کنه ... مین جونگ چمدونمو برد توی حیاط و گذاشتش توی ماشین
نوبت خداحافظی بود
جو هیون رو بغل کردم و گفتم : خداحافظ ... میام بهت سر میزنم تو هم بیا بهم سر بزن
جو هیون : باشه
مین جونگ : بیا بریم الان دیر میشه
اومدم
و بعد از جو هیون جدا شدم و سوار ماشین شدم
از مین جونگم خداحافظی گرفتم و آژانس به راه افتاد
استرس شدیدی داشتم
فقط نفس عمیق میکشیدم
باید اونجا خودمو خونسرد نشون میدادم
بعد حدودا چهل دقیقه رسیدم و پیاده شدم
خونه بزرگی بود ... البته بیشتر شبیه ویلا بود
راننده چمدونمو برام اورد پایین
پولشو مین جونگ بهش داده بود
بعدشم که رفت
یه نفس عمیق کشیدم و پامو جلو گذاشتم .... زنگ رو زدم
خیلی میترسیدم
در باز شد .....
نظرات (۱۳)