در حال بارگذاری ویدیو ...

38 -دوست ( ابراهیم هادی )

یا اباالفضل العباس (ع)♥
یا اباالفضل العباس (ع)♥

به نام خداوند بخشنده مهربان
راوی : مصطفی هرندی

خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد.پرسیدم:چیزی شده!؟ابراهیم با ناراحتی گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی،تو راه برگشت درست در کنار مواضع دشمن،ماشاءاللّه عزیزی رفت روی مین و شهید شد.
عراقی ها تیراندازی کردند.ما هم مجبور شدیم برگردیم.
تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم.هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد،نیمه های شب هم برگشت،خوشحال و سرحال!
مرتب فریاد می زد؛ امدادگر ... امدادگر ... سریع بیا،ماشاءاللّه زنده است!
بچه ها خوشحال بودند،ماشاءاللّه را سوار آمبولانس کردیم.اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!
کنارش نشستم.با تعجب پرسیدم:تو چه فکری !؟
مکثی کرد و گفت:ماشاءاللّه وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
کمی عقب تر پیداش کردم ، دور از دید دشمن.در مکانی امن! نشسته بود منتظر من.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
خون زیادی از پای من رفته بود.بی حس شده بودم.عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.
حالت عحیبی داشتم.زیر لب فقط می گفتم:یا صاحب الزمان( عج) ادرکنی.
هوا تاریک شده بود.جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد.از میدان مین خارج شد.در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت.آهسته و آرام.
من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد.او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد.با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد.آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد.خوشا به حالش.
این ها را ماشاءاللّه نوشته بود در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
ماشاءاللّه سال ها در منطقه حضور داشت.او از معلمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت.
او پس از اتمام جنگ،در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.:)


شادی روح شهدا صلوات :)

نظرات

نماد کانال
نظری برای نمایش وجود ندارد.

توضیحات

38 -دوست ( ابراهیم هادی )

۱۳ لایک
۰ نظر

به نام خداوند بخشنده مهربان
راوی : مصطفی هرندی

خیلی بی تاب بود.ناراحتی در چهره اش موج می زد.پرسیدم:چیزی شده!؟ابراهیم با ناراحتی گفت:دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی،تو راه برگشت درست در کنار مواضع دشمن،ماشاءاللّه عزیزی رفت روی مین و شهید شد.
عراقی ها تیراندازی کردند.ما هم مجبور شدیم برگردیم.
تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم.هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد،نیمه های شب هم برگشت،خوشحال و سرحال!
مرتب فریاد می زد؛ امدادگر ... امدادگر ... سریع بیا،ماشاءاللّه زنده است!
بچه ها خوشحال بودند،ماشاءاللّه را سوار آمبولانس کردیم.اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر!
کنارش نشستم.با تعجب پرسیدم:تو چه فکری !؟
مکثی کرد و گفت:ماشاءاللّه وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود.
کمی عقب تر پیداش کردم ، دور از دید دشمن.در مکانی امن! نشسته بود منتظر من.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
خون زیادی از پای من رفته بود.بی حس شده بودم.عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم.
حالت عحیبی داشتم.زیر لب فقط می گفتم:یا صاحب الزمان( عج) ادرکنی.
هوا تاریک شده بود.جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد.چشمانم را به سختی باز کردم.
مرا به آرامی بلند کرد.از میدان مین خارج شد.در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت.آهسته و آرام.
من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد.
بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد.او دوست ماست!
لحظاتی بعد ابراهیم آمد.با همان صلابت همیشگی.
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد.آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد.خوشا به حالش.
این ها را ماشاءاللّه نوشته بود در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
ماشاءاللّه سال ها در منطقه حضور داشت.او از معلمین با اخلاص و با تقوای گیلان غرب بود که از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شجاعانه در جبهه ها و همه عملیات ها حضور داشت.
او پس از اتمام جنگ،در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست.:)


شادی روح شهدا صلوات :)

مذهبی