در حال بارگذاری ویدیو ...

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت هشتم✙

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

ویدیو هم باحاله ببینید XD




==8==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
(تمام بدنش درد میکرد... احساس کوفتگی و بیحالی شدید... سوختگی پشتش که نفسشو بریده بود... بغضش که نمیذاشت درست نفس بکشه... ساعت ها گریه کرد... اشکاش صورتشو کاملا خیس کرده بودن... میتونست حداقل درد سوختگی رو خودش درمان کنه... اما نمیخواست... چون انگار درد کشیدن حالشو بهتر میکرد...)     +فقط... باید تسلیم شم؟ فقط برگردم و بگم که نتونستم ماموریتمو درست انجام بدم؟؟ اما..... اما سادان چه بلایی سر یونگی میاره؟؟ من... من نمیتونم باعث آسیب به یه انسان دیگه باشم...    (به زور بلند میشه و آروم آروم از خونه یونگی دور میشه و شبیه دیوونه ها تو شهر پرسه میزنه، هیچ جایی رو نداره که بره، اما ترجیح میده راه بره تا بشینه.... )     (سادان منتظره تا خشم یونگی بخوابه و بتونه خودشو به عنوان یه انسان به یونگی نشون بده، پس فعلا غیب میشه تا زمان مناسبش....)    - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -     &این.... این انصاف نیست... من بهش اعتماد کرده بودم.... چرا دروغ میگفت؟؟ هه... مسخرست... همیشه تو زندگیم همینکه به یکی عادت میکنم از زندگیم میره.... البته درسته خودم بیرونش کردم اما... اون نباید اینکارو می‌کرد.....    (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۸۸)

Loading...

توضیحات

✙باید خوب باشی✙فیک یونگی✙پارت هشتم✙

۲۰ لایک
۸۸ نظر

ویدیو هم باحاله ببینید XD




==8==
(حرفهای یونگی با &، تصوراتش با _ ، حرفهای ا/ت با @،و تصوراتش با + نمایش داده میشن، نویسنده و راوی هم ()، رئیس کمپانی یونگی #، سادان *)
(تمام بدنش درد میکرد... احساس کوفتگی و بیحالی شدید... سوختگی پشتش که نفسشو بریده بود... بغضش که نمیذاشت درست نفس بکشه... ساعت ها گریه کرد... اشکاش صورتشو کاملا خیس کرده بودن... میتونست حداقل درد سوختگی رو خودش درمان کنه... اما نمیخواست... چون انگار درد کشیدن حالشو بهتر میکرد...)     +فقط... باید تسلیم شم؟ فقط برگردم و بگم که نتونستم ماموریتمو درست انجام بدم؟؟ اما..... اما سادان چه بلایی سر یونگی میاره؟؟ من... من نمیتونم باعث آسیب به یه انسان دیگه باشم...    (به زور بلند میشه و آروم آروم از خونه یونگی دور میشه و شبیه دیوونه ها تو شهر پرسه میزنه، هیچ جایی رو نداره که بره، اما ترجیح میده راه بره تا بشینه.... )     (سادان منتظره تا خشم یونگی بخوابه و بتونه خودشو به عنوان یه انسان به یونگی نشون بده، پس فعلا غیب میشه تا زمان مناسبش....)    - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -     &این.... این انصاف نیست... من بهش اعتماد کرده بودم.... چرا دروغ میگفت؟؟ هه... مسخرست... همیشه تو زندگیم همینکه به یکی عادت میکنم از زندگیم میره.... البته درسته خودم بیرونش کردم اما... اون نباید اینکارو می‌کرد.....    (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز