فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و چهارم(خوندن این پارت با موسیقی ویدیو به شدت پیشنهادی)

*Málek.H*HANDERSON
*Málek.H*HANDERSON

لبخند تلخ جونگ سونگ که در ذهنم نقش بست، صدای جه یون را شنیدم و چشمانم را باز کردم و به دنیای واقعی پرتاب شدم.
با چشمانش نگران نگاهم کرد و با دستان گرمش دستان سردم را گرفت.
جه یون:خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
+خوبم... فکر کنم افت انرژی پیدا کردم. خیلی احساس خستگی میکنم.
جه یون:با موتور اومدی؟چرا اینکارو کردی آخه...مگه قرار نبود دیگه سوارش نشی.
لبخندی به چهره نگرانش زدم و ضربه ای بر شانه اش کوبیدم و از روی صندلی بلند شدم.
+نگران نباش خوبم... کارم واجب بود وگرنه اینکارو نمیکردم.
جه یون:ولی تو قول داده بودی...
در چشمانش خیره شدم و مهربانانه به نگاه عصبانی و نگرانش جواب دادم.
+من به هانول و جونگ سونگ هم قول دادم.. من خوبم پس نگران نباش...
به راه افتادم که صدایش باعث شد سر جایم به ایستم..
جه یون:کی میخوای به میون وو بگی؟ هیسونگ تو حالت خوب نیس... اگه دیر بشه اون بازم ضربه میبینه از بس بهت واسه شده و به بودنت اعتیاد پیدا کرده...
بغض موجود در چشم ها و گلویم را به عقب فرستادم و به عقب برگشتم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
+برای همینه که باید به جونگ سونگ برسونمش... باید به یه تکیه گاه محکم تر و قوی تر از خودم بسپرمش...
راه را در پیش گرفتم و نگاهم را به آسمان دوختم و به زیبایی اش لبخند زدم.
من این فصل داستان میون وو را قشنگ به پایان می‌رسانم و فصل جدید و قشنگی از زندگی را به او نشان میدهم؛ حتی اگر دیگر کنارش نباشم.
تازه ۳ ماه هست که متوجه شدم به بیماری کلارکسون مبتلا شدم که هیچ راه حل دائمی برای درمانش نیست؛ و این یعنی شاید داستان زندگی من پایان مشخصی نداشته باشد و این یعنی باید قبل از اتمام برگ آخر آن، زندگی میون وو را به سرانجام برسانم.
چه سخت و چه آسان... چه شاد و چه غمگین... چه طولانی و چه کوتاه... زندگی این است... و من با لبخند آن را پایان خواهم بخشید.
با پایانی خوش... آن هم به خوبی یه زندگی جدید برای میون وو عزیزم...

نظرات (۱۱)

Loading...

توضیحات

فصل دوم رمان THE EDICTION (اعتیاد) پارت پنجاه و چهارم(خوندن این پارت با موسیقی ویدیو به شدت پیشنهادی)

۹ لایک
۱۱ نظر

لبخند تلخ جونگ سونگ که در ذهنم نقش بست، صدای جه یون را شنیدم و چشمانم را باز کردم و به دنیای واقعی پرتاب شدم.
با چشمانش نگران نگاهم کرد و با دستان گرمش دستان سردم را گرفت.
جه یون:خوبی؟ چرا رنگت پریده؟
+خوبم... فکر کنم افت انرژی پیدا کردم. خیلی احساس خستگی میکنم.
جه یون:با موتور اومدی؟چرا اینکارو کردی آخه...مگه قرار نبود دیگه سوارش نشی.
لبخندی به چهره نگرانش زدم و ضربه ای بر شانه اش کوبیدم و از روی صندلی بلند شدم.
+نگران نباش خوبم... کارم واجب بود وگرنه اینکارو نمیکردم.
جه یون:ولی تو قول داده بودی...
در چشمانش خیره شدم و مهربانانه به نگاه عصبانی و نگرانش جواب دادم.
+من به هانول و جونگ سونگ هم قول دادم.. من خوبم پس نگران نباش...
به راه افتادم که صدایش باعث شد سر جایم به ایستم..
جه یون:کی میخوای به میون وو بگی؟ هیسونگ تو حالت خوب نیس... اگه دیر بشه اون بازم ضربه میبینه از بس بهت واسه شده و به بودنت اعتیاد پیدا کرده...
بغض موجود در چشم ها و گلویم را به عقب فرستادم و به عقب برگشتم و با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
+برای همینه که باید به جونگ سونگ برسونمش... باید به یه تکیه گاه محکم تر و قوی تر از خودم بسپرمش...
راه را در پیش گرفتم و نگاهم را به آسمان دوختم و به زیبایی اش لبخند زدم.
من این فصل داستان میون وو را قشنگ به پایان می‌رسانم و فصل جدید و قشنگی از زندگی را به او نشان میدهم؛ حتی اگر دیگر کنارش نباشم.
تازه ۳ ماه هست که متوجه شدم به بیماری کلارکسون مبتلا شدم که هیچ راه حل دائمی برای درمانش نیست؛ و این یعنی شاید داستان زندگی من پایان مشخصی نداشته باشد و این یعنی باید قبل از اتمام برگ آخر آن، زندگی میون وو را به سرانجام برسانم.
چه سخت و چه آسان... چه شاد و چه غمگین... چه طولانی و چه کوتاه... زندگی این است... و من با لبخند آن را پایان خواهم بخشید.
با پایانی خوش... آن هم به خوبی یه زندگی جدید برای میون وو عزیزم...