در حال بارگذاری ویدیو ...

قسمت نهم *پارت اول* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦
♦⚚Pʀɪɴᴄᴇss ⋅∙⋅ Aɴɪsᴀ ~ Rᴇɢɪɴᴀ⚚♦

رابرت عصبی میگه : خوبه پس حداقل سم بیهوش کننده ی کمی به خونش وارد کردم!!...احتمالا چند لحظه دیگه بیدار میشه....اگه نشد....من دیگه کارمو شروع میکنم -،-!
کایا لبخند بدجنسانه ایی میزنه : باشه!!...بگو ببینم ، یادت که نرفت از سَمّت برای از بین بردن جادوهاش استفاده کنی!؟
رابرت : معلومه که نه!!! الان هیچ جادویی دیگه نداره...
*همون لحظه رجینا کم کم از حالت بیهوشی در میادو چشماشو آروم باز میکنه ، هرچند هنوز هیچ انرژیی برای حرکت و حرف زدن نداشت برای همین فقط روی زمینای خاکی زیر زمین نشسته بودو سرشو پایین انداخته بود...به سختی میگه : من...من کجام!؟؟*
کایا با لبخند شیطانییه ناجوری میره سمتش و روی دوتاپاش میشینه روبه روی رجینا ، با لحن تحقیرکننده ایی میگه : تو الان سر قراری کوچولو ^_^ !!
رجینا با شنیدن صدای کایا با ناراحتی توهمون حالتش میگه : کایا ... توی جنگل....بهم حمله شد....ببینم تو که...صدمه ندیدی!؟
کایا و رابرت هردوشون میزنن زیر خنده ، کایا بعد از کلی خندیدن موهای رجینارو محکم میکشه و سرشو میاره عقب تا همو ببینن ، با لحن بی رحمانه ایی میگه : آره خبر دارم!! چون خودم دستورشو به ارواح پلید داده بودم ^_^!!...در ضمن...یک نگاه به اطرافت بنداز....قراره توی این مکان هر لحظه عذاب بیشتری بکشی .... برای همیشه!!
رجینا با ناراحتی یک نگاه به اطرافش میندازه ( عکس اول توی ویدیو ) ، بعد سعی میکنه دستاشو حرکت بده اما متوجه میشه با زنجیر بسته شده...یکم ترس برش میداره و به کایا با لحن مظلومانه و یک لبخند آرومی میگه : کایا...برای چی داری این حرفارو میزنی!؟
کایا صورتشو بهش نزدیک تر میکنه : شاهزاده کوچولو....تو خیلی ساده ایی!!...فک کردی من نمیدونستم ماه پیش خراب شدن نقشه هامون زیر سر تو بوده!!....*لبخند شیطانی*....بخاطر تو من هیچوقت به آنیسا نمیرسم!!...اما حالا که اینجایی....دیگه هیچکس جلودارمون نیس ^_^
رجینا با همون حالت چهره ی قبلش ادامه میده : اما...اما کایا...من فک میکردم توهم منو دوس داری...برای همین بهت اعتماد کردم...یادته!؟
کایا با بدجنسی میگه : میدونی چیه...من اصلا ازت بدم نمیاد!!...اما ...*نگاهی شیطانی به بدن رجینا میندازه*...از اونجایی که پوست خیلی نرم و آسیب پذیری داری ، دلم می خواد درد کشیدنتو همیشه ببینم ^_^....*موهای رجینارو ول میکنه و از روی دوتا پاش بلند میشه میره عقب تا رابرت کارشو شروع کنه*
ادامه در *پارت دوم*

نظرات (۱۶)

Loading...

توضیحات

قسمت نهم *پارت اول* رمان ♣♦بهترین سلطنت♦♣

۱۶ لایک
۱۶ نظر

رابرت عصبی میگه : خوبه پس حداقل سم بیهوش کننده ی کمی به خونش وارد کردم!!...احتمالا چند لحظه دیگه بیدار میشه....اگه نشد....من دیگه کارمو شروع میکنم -،-!
کایا لبخند بدجنسانه ایی میزنه : باشه!!...بگو ببینم ، یادت که نرفت از سَمّت برای از بین بردن جادوهاش استفاده کنی!؟
رابرت : معلومه که نه!!! الان هیچ جادویی دیگه نداره...
*همون لحظه رجینا کم کم از حالت بیهوشی در میادو چشماشو آروم باز میکنه ، هرچند هنوز هیچ انرژیی برای حرکت و حرف زدن نداشت برای همین فقط روی زمینای خاکی زیر زمین نشسته بودو سرشو پایین انداخته بود...به سختی میگه : من...من کجام!؟؟*
کایا با لبخند شیطانییه ناجوری میره سمتش و روی دوتاپاش میشینه روبه روی رجینا ، با لحن تحقیرکننده ایی میگه : تو الان سر قراری کوچولو ^_^ !!
رجینا با شنیدن صدای کایا با ناراحتی توهمون حالتش میگه : کایا ... توی جنگل....بهم حمله شد....ببینم تو که...صدمه ندیدی!؟
کایا و رابرت هردوشون میزنن زیر خنده ، کایا بعد از کلی خندیدن موهای رجینارو محکم میکشه و سرشو میاره عقب تا همو ببینن ، با لحن بی رحمانه ایی میگه : آره خبر دارم!! چون خودم دستورشو به ارواح پلید داده بودم ^_^!!...در ضمن...یک نگاه به اطرافت بنداز....قراره توی این مکان هر لحظه عذاب بیشتری بکشی .... برای همیشه!!
رجینا با ناراحتی یک نگاه به اطرافش میندازه ( عکس اول توی ویدیو ) ، بعد سعی میکنه دستاشو حرکت بده اما متوجه میشه با زنجیر بسته شده...یکم ترس برش میداره و به کایا با لحن مظلومانه و یک لبخند آرومی میگه : کایا...برای چی داری این حرفارو میزنی!؟
کایا صورتشو بهش نزدیک تر میکنه : شاهزاده کوچولو....تو خیلی ساده ایی!!...فک کردی من نمیدونستم ماه پیش خراب شدن نقشه هامون زیر سر تو بوده!!....*لبخند شیطانی*....بخاطر تو من هیچوقت به آنیسا نمیرسم!!...اما حالا که اینجایی....دیگه هیچکس جلودارمون نیس ^_^
رجینا با همون حالت چهره ی قبلش ادامه میده : اما...اما کایا...من فک میکردم توهم منو دوس داری...برای همین بهت اعتماد کردم...یادته!؟
کایا با بدجنسی میگه : میدونی چیه...من اصلا ازت بدم نمیاد!!...اما ...*نگاهی شیطانی به بدن رجینا میندازه*...از اونجایی که پوست خیلی نرم و آسیب پذیری داری ، دلم می خواد درد کشیدنتو همیشه ببینم ^_^....*موهای رجینارو ول میکنه و از روی دوتا پاش بلند میشه میره عقب تا رابرت کارشو شروع کنه*
ادامه در *پارت دوم*