پارت سی و چهارم رمان THE EDICTION(اعتیاد)

*Málek.H*HANDERSON(تیزر آلبوم جدید انهایپن منتشر شد)

یک ماهی از رفت و آمد من گذشت. باز هم آمدم. از هر طرفی میرفتم به دریا برمیگشتم و این چیزی بود که در سرنوشتم نهادینه شده بود.
مثل همیشه منتظر روی تخته سنگ نشسته بودم که اینبار به جای اینکه از اقامتگاه بزرگی که در آن نزدیکی بود بیرون بیاید از مسیر جاده به سمتم آمد.
×عه باز اومدی اینجا؟ معلومه عاشق دریایی ها که همش اینجایی.
_تو چرا همش اینجا میای؟
×من؟... اممم... خوب منم عاشق دریام... دریا بهم خیلی چیزای ارزشمندی داده بخاطر همین عاشقشم. تو چرا دوسش داری؟
_ نمیدونم... چون آرومم میکنه... هر کاری هم کنم آخر به دریا میرسم.
×نوشیدنی میخوری؟البته میتونی بخوری دیگه؟
_پس چی... سال اول دانشگاهم موردی نداره... اونقدر هم بچه نیستم.
×نه منظورم بود تو وضعیتی هستی که بخوری؟ ماشین آوردی؟ یا مشکل معده نداری؟
_نترس هیچی ندارم...با ماشین اومدم اما مهم نیس زنگ میزنم راننده بیاد دنبالم.
لبخندی قشنگی به صورتش نشست.
×چه عجیب نگفتی چرا اصلا باید با تو بنوشم....
نگاهش نکردم. چون خودمم نمی‌دانستم که چه مرگم شده بود. برای عوض کردن بحث به سمتش چرخیدم و بلند گفتم:
_ خودت چی؟ مشکل نداری بنوشی؟ مگه توی اردوی تمرینی نیستی؟
×اردو که دو روز پیش تموم شد برگشتیم خونه... فکر کردی اینو از کجا آوردم پس؟
_از خونه اینو آوردی؟ یعنی از خونتون اومدی تا اینجا؟
× چطور تو برای دیدن دریا میتونی از خونتون بیای تا اینجا بعد من نمیتونم برای دیدن دریا از خونمون بیام تا اینجا؟
روی کلمه دریا تاکید داشت و انگار میخواست بهم بفهماند که می‌داند برای دیدن او می آیم... و اینجور که معلوم بود او هم برای دیدن من می‌آمد.
×بفرما... بزن به سلامتی اولین نوشیدنی باهم مون...
من نوشیدم... نه زیاد نه کم... اما او کم می‌نوشید و بیشتر انگار از نگاه چشمان من مست میشد که هرازگاهی نگاه از چشمانم می‌گرفت و نفسی عمیق می‌کشید.

نظرات (۱۸)

Loading...

توضیحات

پارت سی و چهارم رمان THE EDICTION(اعتیاد)

۱۲ لایک
۱۸ نظر

یک ماهی از رفت و آمد من گذشت. باز هم آمدم. از هر طرفی میرفتم به دریا برمیگشتم و این چیزی بود که در سرنوشتم نهادینه شده بود.
مثل همیشه منتظر روی تخته سنگ نشسته بودم که اینبار به جای اینکه از اقامتگاه بزرگی که در آن نزدیکی بود بیرون بیاید از مسیر جاده به سمتم آمد.
×عه باز اومدی اینجا؟ معلومه عاشق دریایی ها که همش اینجایی.
_تو چرا همش اینجا میای؟
×من؟... اممم... خوب منم عاشق دریام... دریا بهم خیلی چیزای ارزشمندی داده بخاطر همین عاشقشم. تو چرا دوسش داری؟
_ نمیدونم... چون آرومم میکنه... هر کاری هم کنم آخر به دریا میرسم.
×نوشیدنی میخوری؟البته میتونی بخوری دیگه؟
_پس چی... سال اول دانشگاهم موردی نداره... اونقدر هم بچه نیستم.
×نه منظورم بود تو وضعیتی هستی که بخوری؟ ماشین آوردی؟ یا مشکل معده نداری؟
_نترس هیچی ندارم...با ماشین اومدم اما مهم نیس زنگ میزنم راننده بیاد دنبالم.
لبخندی قشنگی به صورتش نشست.
×چه عجیب نگفتی چرا اصلا باید با تو بنوشم....
نگاهش نکردم. چون خودمم نمی‌دانستم که چه مرگم شده بود. برای عوض کردن بحث به سمتش چرخیدم و بلند گفتم:
_ خودت چی؟ مشکل نداری بنوشی؟ مگه توی اردوی تمرینی نیستی؟
×اردو که دو روز پیش تموم شد برگشتیم خونه... فکر کردی اینو از کجا آوردم پس؟
_از خونه اینو آوردی؟ یعنی از خونتون اومدی تا اینجا؟
× چطور تو برای دیدن دریا میتونی از خونتون بیای تا اینجا بعد من نمیتونم برای دیدن دریا از خونمون بیام تا اینجا؟
روی کلمه دریا تاکید داشت و انگار میخواست بهم بفهماند که می‌داند برای دیدن او می آیم... و اینجور که معلوم بود او هم برای دیدن من می‌آمد.
×بفرما... بزن به سلامتی اولین نوشیدنی باهم مون...
من نوشیدم... نه زیاد نه کم... اما او کم می‌نوشید و بیشتر انگار از نگاه چشمان من مست میشد که هرازگاهی نگاه از چشمانم می‌گرفت و نفسی عمیق می‌کشید.