داستان عشق رسول قسمت 10

Rasoul
Rasoul

به نام خدا آیا بنده وکیلم تا این دو زوج را زن و شوهر ...
سرباز یک دفعه وارد میشود : سرورم تورانیان حمله کردند حالا چه خاکی رو سرمون بریزیم . پادشاه : داماد ها رو هم دست و پا بسته بهشون تحویل بدین تا بزارن فرار کنیم. رسول : نه این دفعه دیگه نمیتونی به ما زور بگی ارتش دیو ها وارد شوید .
از اون طرف تورانیان به رهبری سهراب پسر رستم وارد شدند و دیو سفید هم به رهبری ارتش دیو ها وارد شد ........... از اون طرف رستم وارد شد و گفت : یادم رفت سیخ کباب هارو با خودم ببرم این جا چه خبره؟!!!
خلاصه یه خر تو خری شد که نگو همه چسبیدن به همدیگه .
فردوسی بین اون همه در گیری ظاهر شد و گفت : شما دو نفر داستان منو به فنا دادید گم شید برین بیرون ..........
رسول و آرش :@____@ و بعد از داستان شاهنامه خارج شدن . آرش : آخییی راحت شدیم از شر اون فردوسی ریش پشمکی .رسول : ولی من هنوز عشقمو پیدا نکردم دیگه حوصله هم ندارم به این نتیجه رسیدم که خودش یه روزی پیداش میشه .
آرش : ناراحت نباش شاعر میگه که : بنشین لب رود گذر عمر ببین حالا بیا بریم یه ویفر با نوشابه بزنیم به رگ حالمون خوب شه .
خب این گونه بود که داستان ما کلاغی نداشت که به خونه برسه چون سر راه شکارچی های غیر قانونی با تفنگ بادی کشتنش پس نتیجه میگیریم رسول هم به عشقش نرسید ......... یه دفعه ماشین های پلیس کنار ما پارک کردن و مارو دستگیر کردن رسول : آقا ما به خدا کاری نکردیم . پلیس : ساکت ما باید شما رو دست گیر کنیم به دلیل ........ آرش : یعنی چی به دلیل ........؟ پلیس : نمیتونم دلیلش رو بگم قسمت بعدی اسپویل میشه !!! رسول : یعنی چی قسمت بعدی من نمیخوام قسمت بعدی آی صبر کنین نه نه نه ............
ادامه دارد

نظرات (۱۹)

Loading...

توضیحات

داستان عشق رسول قسمت 10

۱۰ لایک
۱۹ نظر

به نام خدا آیا بنده وکیلم تا این دو زوج را زن و شوهر ...
سرباز یک دفعه وارد میشود : سرورم تورانیان حمله کردند حالا چه خاکی رو سرمون بریزیم . پادشاه : داماد ها رو هم دست و پا بسته بهشون تحویل بدین تا بزارن فرار کنیم. رسول : نه این دفعه دیگه نمیتونی به ما زور بگی ارتش دیو ها وارد شوید .
از اون طرف تورانیان به رهبری سهراب پسر رستم وارد شدند و دیو سفید هم به رهبری ارتش دیو ها وارد شد ........... از اون طرف رستم وارد شد و گفت : یادم رفت سیخ کباب هارو با خودم ببرم این جا چه خبره؟!!!
خلاصه یه خر تو خری شد که نگو همه چسبیدن به همدیگه .
فردوسی بین اون همه در گیری ظاهر شد و گفت : شما دو نفر داستان منو به فنا دادید گم شید برین بیرون ..........
رسول و آرش :@____@ و بعد از داستان شاهنامه خارج شدن . آرش : آخییی راحت شدیم از شر اون فردوسی ریش پشمکی .رسول : ولی من هنوز عشقمو پیدا نکردم دیگه حوصله هم ندارم به این نتیجه رسیدم که خودش یه روزی پیداش میشه .
آرش : ناراحت نباش شاعر میگه که : بنشین لب رود گذر عمر ببین حالا بیا بریم یه ویفر با نوشابه بزنیم به رگ حالمون خوب شه .
خب این گونه بود که داستان ما کلاغی نداشت که به خونه برسه چون سر راه شکارچی های غیر قانونی با تفنگ بادی کشتنش پس نتیجه میگیریم رسول هم به عشقش نرسید ......... یه دفعه ماشین های پلیس کنار ما پارک کردن و مارو دستگیر کردن رسول : آقا ما به خدا کاری نکردیم . پلیس : ساکت ما باید شما رو دست گیر کنیم به دلیل ........ آرش : یعنی چی به دلیل ........؟ پلیس : نمیتونم دلیلش رو بگم قسمت بعدی اسپویل میشه !!! رسول : یعنی چی قسمت بعدی من نمیخوام قسمت بعدی آی صبر کنین نه نه نه ............
ادامه دارد