در حال بارگذاری ویدیو ...

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت چهاردهم

✙Blue Sun✙
✙Blue Sun✙

***14***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(جئون جونگ کوک... پرستاری که نمیتونست خوب بودنش رو بخاطر رفتارای عجیبی که ازش سر میزد اثبات کنه... اون از بدبختی و خانوادش فرار کرده بود تا زندگی بهتری داشته باشه اما ناخواسته، با دستای خودش... زندگیشو به خطر انداخت... حالا تمام امیدش، اون چهار نفر بودن... لونا کسی نبود که بشه روش حساب کرد... پس میموند سه نفر... کوک باید یطوری اونارو کنار هم نگه میداشت تا بالاخره بتونه از اون جزیره لعنتی بره بیرون... پس باید به زور هم که شده، تهیونگ رو برای همراهیشون راضی میکرد...) ///// ساعت 2 بعد از ظهر ///// (تصمیم گرفت به اتاقشون بره... فرم سفید رنگش رو مرتب کرد، به پلاکارد اسمش نگاهی انداخت و در نهایت نفس عمیقی کشید... نباید میذاشت اختلال دو شخصیتیش مانع قصد و کارش بشه... وارد اتاق شد... همه بیرون بودن، فقط تهیونگ روی صندلی نشسته بود و کتابی رو ورق میزد... این یه موقعیت مناسب برای جونگ کوک به حساب میومد تا بتونه با تهیونگ حرف بزنه!) ×اممم من... اومدم بگم که &هر چی که هست، برام اهمیتی نداره ×باید داشته باشه! من اومدم ازت معذرت خواهی کنم و ازت بخوام که همراه بقیه باشی &فقط کم مونده بود توهم بهم دستور بدی... عالیه! ×اشتباه فکر میکنی! من عجیبم، رفتارم با حرفام یکی نیست، گاهی تو جدی ترین شرایط مثل روانیا میخندم و یهویی متوقف میشم! گاهی مثل بزدلا پا پس میکشم و خلاصه کنترلم در اکثر مواقع دست خودم نیس! اما اون سه نفر بهت بیشتر از هر کسی نیاز دارن... خیلی دارم سعی میکنم خودم باشم... پس بیا و حرف های صادقانم رو قبول کن، بدون هیچ قضاوتی! (تهیونگ درحالی که هنوز به صفحه کتاب خیره بود کلافه گفت: ) &از اولش هم قرار نبود تنهاتون بذارم... شاید نه بخاطر شما، اما برای جون خودم هم که شده میجنگم... ×خوبه... اما امیلی... &اهمیتی نمیدم ×حالش خوب نیست... نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما... &اگه نمیدونی نظری نده ×احساس میکنم همه اینا بخاطر منه &باشه یا نباشه این قضایا چیزی نیست که تو توشون دخالت کنی، کمک منو میخواستی که گفتم هستم! حالا هم میتونی بری (ادامه در بخش نظرات)

نظرات (۲۴)

Loading...

توضیحات

HUSH Ꮺ / خاموش Ꮺ پارت چهاردهم

۳۰ لایک
۲۴ نظر

***14***
(تهیونگ با &، امیلی با @، کوک با × و توضیحات داستان با () نشون داده میشن)
(جئون جونگ کوک... پرستاری که نمیتونست خوب بودنش رو بخاطر رفتارای عجیبی که ازش سر میزد اثبات کنه... اون از بدبختی و خانوادش فرار کرده بود تا زندگی بهتری داشته باشه اما ناخواسته، با دستای خودش... زندگیشو به خطر انداخت... حالا تمام امیدش، اون چهار نفر بودن... لونا کسی نبود که بشه روش حساب کرد... پس میموند سه نفر... کوک باید یطوری اونارو کنار هم نگه میداشت تا بالاخره بتونه از اون جزیره لعنتی بره بیرون... پس باید به زور هم که شده، تهیونگ رو برای همراهیشون راضی میکرد...) ///// ساعت 2 بعد از ظهر ///// (تصمیم گرفت به اتاقشون بره... فرم سفید رنگش رو مرتب کرد، به پلاکارد اسمش نگاهی انداخت و در نهایت نفس عمیقی کشید... نباید میذاشت اختلال دو شخصیتیش مانع قصد و کارش بشه... وارد اتاق شد... همه بیرون بودن، فقط تهیونگ روی صندلی نشسته بود و کتابی رو ورق میزد... این یه موقعیت مناسب برای جونگ کوک به حساب میومد تا بتونه با تهیونگ حرف بزنه!) ×اممم من... اومدم بگم که &هر چی که هست، برام اهمیتی نداره ×باید داشته باشه! من اومدم ازت معذرت خواهی کنم و ازت بخوام که همراه بقیه باشی &فقط کم مونده بود توهم بهم دستور بدی... عالیه! ×اشتباه فکر میکنی! من عجیبم، رفتارم با حرفام یکی نیست، گاهی تو جدی ترین شرایط مثل روانیا میخندم و یهویی متوقف میشم! گاهی مثل بزدلا پا پس میکشم و خلاصه کنترلم در اکثر مواقع دست خودم نیس! اما اون سه نفر بهت بیشتر از هر کسی نیاز دارن... خیلی دارم سعی میکنم خودم باشم... پس بیا و حرف های صادقانم رو قبول کن، بدون هیچ قضاوتی! (تهیونگ درحالی که هنوز به صفحه کتاب خیره بود کلافه گفت: ) &از اولش هم قرار نبود تنهاتون بذارم... شاید نه بخاطر شما، اما برای جون خودم هم که شده میجنگم... ×خوبه... اما امیلی... &اهمیتی نمیدم ×حالش خوب نیست... نمیدونم چه اتفاقی افتاده اما... &اگه نمیدونی نظری نده ×احساس میکنم همه اینا بخاطر منه &باشه یا نباشه این قضایا چیزی نیست که تو توشون دخالت کنی، کمک منو میخواستی که گفتم هستم! حالا هم میتونی بری (ادامه در بخش نظرات)

سرگرمی و طنز