در حال بارگذاری ویدیو ...

داستان عشق رسول قسمت 14

Rasoul
Rasoul

به نام خدا
ساعت 7 صبح در باغ پدربزرگ...
رسول : پدربزرگ پس بقیه کجان؟
پدربزرگ : کیا؟
رسول: بقیه فامیلا هیچ کس جز عمه نیومده ؟
پدربزرگ: من نخواستم به اونا انگور بدم به خاطر همین خواستم در خفا جمع کنم عمه ات رو هم آوردم آب وغذا مونو بده و گرنه اونم نمیاوردم.
آرش: یعنی 3 نفر میتونن این باغ رو تموم کنن ؟
پدربزرگ : مگه ما 3 نفریم !! شما دو نفر جمع میکنین من دستور میدم.
در اون لحظه بود که فهمیدم دهنمون سرویس شد ....
ساعت 1 ظهر ...
رسول : پدر بزرگ نهار بده دارم میمیرم از گشنگی @____@
پدربزرگ با عصاش که همون سلاح دفاعیش هم حساب میومد زد به پشتم و گفت : خجالت بکشید شما دو تا جوانید مگه من جوان بودم گشنگی میفهمیدم چیه از صبح تا شب کار میکردم با یک وعده غذایی!!
بلاخره با هر زور زدنی بود خودمون رو تا زمان نهار زنده نگه داشتیم ولی غذایی که جلومون گذاشتن غذای بچه تازه بدنیا آمده ای بود که به ترکی بهش میگفتن (هلوه چوله) به فارسی بلد نیستم .اونقدر بد مزه بود که ....خب ولی گشنم بود مجبور بودم تا آخر خوردم @___@
در همون لحظه پسر عمه ام اومد باغ منم از جام بلند شدم و گفته پسرررررررر عمهههه بیا بقلم
پسر عمه : دلتو خوش نکن نیومدم کمک اومدم سهم انگورمو بگیرم و برم .
رسول: ای بی غیرت برو دیگه جلو چشام نبینمت .
خلاصه پدربزرگ به زور عصا مارو تا ساعت 7 شب به کار وا دار کرد البته این بیشتر شبیه برده داری بود تا کارگری.
ساعت 7 که شد پدر بزرگ گفت : من دیگه خسته شدم بقیش واسه فردا .
آرش:آقا جان شما که کاری نکردی .____.
پدربزرگ : به هر حال شب شما اینجا میخوابید تا دزدها نیان انگورا رو ببرن بیا اینم دست مزد امروز به هر نفر 20 تومن .
رسول: کم نیست؟
پدربزرگ : فکر کردی رو گنج نشستم پول صبحانه و نهار و بنزین ماشین رو هم حساب بکنی همش 5 تومن بهتون باید بدم. منو بگو گفتم جوونید خواستم یه حالی بهتون بدم. اگه فردا صبح بیام ببینم از انگورا کم شده ازتون انگور درست میکنم.
آرش : نه این رسول حرف مفت زیاد میزنه اتفاقا شما خیلی دست و دل بازین @___@
2 ساعت بعد ....
از اون 20 تومن 5 تومن پول ساندویچ دادیم تا شب از گشنگی نمیریم برای خودمون یه پناهگاه چوبی ساختیم تا شب غذای گرگ و کفتار نشیم اون شب با بدختی پشت سر گذشته نشد و اتفاقی هولناک برای ما افتاد که در قسمت بعدی ادامه دارد .....

نظرات (۲۳)

Loading...

توضیحات

داستان عشق رسول قسمت 14

۸ لایک
۲۳ نظر

به نام خدا
ساعت 7 صبح در باغ پدربزرگ...
رسول : پدربزرگ پس بقیه کجان؟
پدربزرگ : کیا؟
رسول: بقیه فامیلا هیچ کس جز عمه نیومده ؟
پدربزرگ: من نخواستم به اونا انگور بدم به خاطر همین خواستم در خفا جمع کنم عمه ات رو هم آوردم آب وغذا مونو بده و گرنه اونم نمیاوردم.
آرش: یعنی 3 نفر میتونن این باغ رو تموم کنن ؟
پدربزرگ : مگه ما 3 نفریم !! شما دو نفر جمع میکنین من دستور میدم.
در اون لحظه بود که فهمیدم دهنمون سرویس شد ....
ساعت 1 ظهر ...
رسول : پدر بزرگ نهار بده دارم میمیرم از گشنگی @____@
پدربزرگ با عصاش که همون سلاح دفاعیش هم حساب میومد زد به پشتم و گفت : خجالت بکشید شما دو تا جوانید مگه من جوان بودم گشنگی میفهمیدم چیه از صبح تا شب کار میکردم با یک وعده غذایی!!
بلاخره با هر زور زدنی بود خودمون رو تا زمان نهار زنده نگه داشتیم ولی غذایی که جلومون گذاشتن غذای بچه تازه بدنیا آمده ای بود که به ترکی بهش میگفتن (هلوه چوله) به فارسی بلد نیستم .اونقدر بد مزه بود که ....خب ولی گشنم بود مجبور بودم تا آخر خوردم @___@
در همون لحظه پسر عمه ام اومد باغ منم از جام بلند شدم و گفته پسرررررررر عمهههه بیا بقلم
پسر عمه : دلتو خوش نکن نیومدم کمک اومدم سهم انگورمو بگیرم و برم .
رسول: ای بی غیرت برو دیگه جلو چشام نبینمت .
خلاصه پدربزرگ به زور عصا مارو تا ساعت 7 شب به کار وا دار کرد البته این بیشتر شبیه برده داری بود تا کارگری.
ساعت 7 که شد پدر بزرگ گفت : من دیگه خسته شدم بقیش واسه فردا .
آرش:آقا جان شما که کاری نکردی .____.
پدربزرگ : به هر حال شب شما اینجا میخوابید تا دزدها نیان انگورا رو ببرن بیا اینم دست مزد امروز به هر نفر 20 تومن .
رسول: کم نیست؟
پدربزرگ : فکر کردی رو گنج نشستم پول صبحانه و نهار و بنزین ماشین رو هم حساب بکنی همش 5 تومن بهتون باید بدم. منو بگو گفتم جوونید خواستم یه حالی بهتون بدم. اگه فردا صبح بیام ببینم از انگورا کم شده ازتون انگور درست میکنم.
آرش : نه این رسول حرف مفت زیاد میزنه اتفاقا شما خیلی دست و دل بازین @___@
2 ساعت بعد ....
از اون 20 تومن 5 تومن پول ساندویچ دادیم تا شب از گشنگی نمیریم برای خودمون یه پناهگاه چوبی ساختیم تا شب غذای گرگ و کفتار نشیم اون شب با بدختی پشت سر گذشته نشد و اتفاقی هولناک برای ما افتاد که در قسمت بعدی ادامه دارد .....