در حال بارگذاری ویدیو ...

باید یک نفر باشد تا تنهایی ات را پر کند ...

۳۳ نظر گزارش تخلف
ℓ£σ 313
ℓ£σ 313

باید یک نفر باشد تا تنهایی ات را پر کند
کسی که حرف هایت را بشنود و تو را درک کند
جنسیتش مهم نیست
مهم حس آرامشی است که به تو میدهد
گاهی یک رفیق بهترین همدم میشود
گاهی یک رفیق بالاتر از عشق میشود
قدر رفاقت های خود را بدانید...

پیمان چینی ساز
@Freedom
______________________________________________________________________________________________
اینجا تمام حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت آن نبود …

امید صباغ نو
@Freedom
______________________________________________________________________________________________
بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.فقط میخواستم بیشتر بمانند.دیرتر بروند.اصلاً نروند.بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد.بیشتر هم می ماند. مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو. بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،فهمیدم مامان راست میگفت.مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد.هر کسی بخواهد می ماند.نخواهد میرود.حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن...

@Freedom

نظرات (۳۳)

Loading...

توضیحات

باید یک نفر باشد تا تنهایی ات را پر کند ...

۱۳ لایک
۳۳ نظر

باید یک نفر باشد تا تنهایی ات را پر کند
کسی که حرف هایت را بشنود و تو را درک کند
جنسیتش مهم نیست
مهم حس آرامشی است که به تو میدهد
گاهی یک رفیق بهترین همدم میشود
گاهی یک رفیق بالاتر از عشق میشود
قدر رفاقت های خود را بدانید...

پیمان چینی ساز
@Freedom
______________________________________________________________________________________________
اینجا تمام حنجره ها لاف می زنند
هرگز کسی هر آنچه که می گفت آن نبود …

امید صباغ نو
@Freedom
______________________________________________________________________________________________
بچه تر که بودم وقتی مهمان می آمد مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.فقط میخواستم بیشتر بمانند.دیرتر بروند.اصلاً نروند.بعد مامان من را میبرد به گوشه ای و میگفت هیچ وقت اصرار نکن.هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد.بیشتر هم می ماند. مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود.اما من باز مهمان بعدی که می آمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان.دیرتر برو. بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند و آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم،فهمیدم مامان راست میگفت.مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد.هر کسی بخواهد می ماند.نخواهد میرود.حالا تو هی قِل بخور...هی شیرین کاری کن...

@Freedom