پارت بیست و پنجم رمان THE EDICTION (اعتیاد) یه ادامه کوتاه هم داره که دیگه اینجا جا نشد توی ویدیو بعدی میزارمش

*Málek.H*HANDERSON(تیزر آلبوم جدید انهایپن منتشر شد)

بعداز تعویض لباس هایم به پایین رفتم. بوی خوش غذا اشتهایم را تحریک می‌کرد.
_به به چه بویی...
>بیا بشین بخوریم مردم از گشنگی.
سر میز نشستم که کاسه رامیون را جلویم گذاشت. انگار فقط بوی خوبی داشت وگرنه ظاهر چندان جذابی نداشت.
_بوش که خوبه حالا بیا قیافش ندید بگیریم.
رشته ها را به دور چاپستیک پیچاندم و لقمه ی بزرگی را در دهانم جا دادم. نمی‌دانستم فرو ببرمش یا بیرون بریزم. فقط نگاهی به چهره درهم جونگوون کردم که انگار او هم نمی‌توانست غذا رو ببلعد. به زور فرویش داد و با لبخند نگاهم کرد.
>چیه؟ بخور دیگه مگه گشنه نبودی؟
_اینو میشه خورد؟ چیکارش کردی بدبختو؟ همه وا رفته و کلا مزه آب میده
>ها قبلا که میخوردی خوب بود حالا بد شده...بشکنه این دست که نمک نداره... نه صبر کن نشکنه... تازه دارم درام یاد میگیرم...
_رامیون نخوردی که به این میگی خوب... بیا اینو خودت بخور من نمی‌خورم این چیه اخه.
کاسه ام را به سمتش هل دادم. شانه ای به بالا انداخت و به غذا خوردن ادامه داد که مدتی بعد حالش بد شد و ظرف را کنار گذاشت.
به چهره ام نگاه کرد. انگار منتظر بود کاری کنم. که صدای در آمد و بعداز آن هیسونگ بود که وارد خانه شد.
+سلام خسته نباشید... امروز زود اومدین...
_سلام... امروز فقط امتحان داشتیم خسته شدم بخدا الانم دارم از گشنگی من میمیرم بعد این برداشته به جای رامیون حلیم درست کرده از رشته ها...
هیسونگ به ظرف غذا نگاهی کرد و ریز ریز خندید.
>قبول دارم یکم بد شده ولی این دیگه داره گندش میکنه قبلا هم همینو می‌خورد.
+تقصیر تو نیست... هر کی رامیون منو میخوره دیگه اون آدم سابق نمیشه... نمی تونه هر چیزی رو بخوره.. شما برید استراحت کنید من خودم الان آمادش میکنم باهم بخوریم منم ناهار نخوردم.
همینو میخواستم... رامیون های هیسونگ... لبخند رضایت بر لبانم نشست که پرشی کردم و با دو از آشپزخانه بیرون رفتم.
_آخ جون پس حله... تا آماده بشه من یه چرت میزنم... همشو نخوریدا... منو صدا کنیدددد...
>باز تو پنج دقیقه پیدا کردی میخوای بخوابی؟
+بزار استراحت کنه... اون بدنش به اندازه یه سال، خواب کم داره... توام برو استراحت کن؛ من میرم لباسامو عوض کنم بعد میام درستش میکنم... آماده شد صدات میکنم...

نظرات (۹)

Loading...

توضیحات

پارت بیست و پنجم رمان THE EDICTION (اعتیاد) یه ادامه کوتاه هم داره که دیگه اینجا جا نشد توی ویدیو بعدی میزارمش

۱۲ لایک
۹ نظر

بعداز تعویض لباس هایم به پایین رفتم. بوی خوش غذا اشتهایم را تحریک می‌کرد.
_به به چه بویی...
>بیا بشین بخوریم مردم از گشنگی.
سر میز نشستم که کاسه رامیون را جلویم گذاشت. انگار فقط بوی خوبی داشت وگرنه ظاهر چندان جذابی نداشت.
_بوش که خوبه حالا بیا قیافش ندید بگیریم.
رشته ها را به دور چاپستیک پیچاندم و لقمه ی بزرگی را در دهانم جا دادم. نمی‌دانستم فرو ببرمش یا بیرون بریزم. فقط نگاهی به چهره درهم جونگوون کردم که انگار او هم نمی‌توانست غذا رو ببلعد. به زور فرویش داد و با لبخند نگاهم کرد.
>چیه؟ بخور دیگه مگه گشنه نبودی؟
_اینو میشه خورد؟ چیکارش کردی بدبختو؟ همه وا رفته و کلا مزه آب میده
>ها قبلا که میخوردی خوب بود حالا بد شده...بشکنه این دست که نمک نداره... نه صبر کن نشکنه... تازه دارم درام یاد میگیرم...
_رامیون نخوردی که به این میگی خوب... بیا اینو خودت بخور من نمی‌خورم این چیه اخه.
کاسه ام را به سمتش هل دادم. شانه ای به بالا انداخت و به غذا خوردن ادامه داد که مدتی بعد حالش بد شد و ظرف را کنار گذاشت.
به چهره ام نگاه کرد. انگار منتظر بود کاری کنم. که صدای در آمد و بعداز آن هیسونگ بود که وارد خانه شد.
+سلام خسته نباشید... امروز زود اومدین...
_سلام... امروز فقط امتحان داشتیم خسته شدم بخدا الانم دارم از گشنگی من میمیرم بعد این برداشته به جای رامیون حلیم درست کرده از رشته ها...
هیسونگ به ظرف غذا نگاهی کرد و ریز ریز خندید.
>قبول دارم یکم بد شده ولی این دیگه داره گندش میکنه قبلا هم همینو می‌خورد.
+تقصیر تو نیست... هر کی رامیون منو میخوره دیگه اون آدم سابق نمیشه... نمی تونه هر چیزی رو بخوره.. شما برید استراحت کنید من خودم الان آمادش میکنم باهم بخوریم منم ناهار نخوردم.
همینو میخواستم... رامیون های هیسونگ... لبخند رضایت بر لبانم نشست که پرشی کردم و با دو از آشپزخانه بیرون رفتم.
_آخ جون پس حله... تا آماده بشه من یه چرت میزنم... همشو نخوریدا... منو صدا کنیدددد...
>باز تو پنج دقیقه پیدا کردی میخوای بخوابی؟
+بزار استراحت کنه... اون بدنش به اندازه یه سال، خواب کم داره... توام برو استراحت کن؛ من میرم لباسامو عوض کنم بعد میام درستش میکنم... آماده شد صدات میکنم...